۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

نياز

:اونه.آن پيرمرد بود.من برايش كفش خريدم.بيا بابه.
:خوب كردي.شما چيزي مي خواستيد؟
:من مي توانم براي شما هم كفش بخرم.
:من به عصا نياز دارم.ليكن عصايي كه گپ نزند.
:چشمان پيرمرد برق زدند.جوان يخ كرد و مرد لنگ لنگان دور شد.