۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

سرزمين گرگ ها

قدح به شرط ادب گير زانكه تركيبش
ز كاسه ي سر جمشيد و بهمنست و قباد
كه آگهست كه كاوس و كي كجا رفتند
كه واقفست كه چون رفت تخت جم بر باد

امروز صبح روز نامه ي هشت صبح در سر خط هاي خود به نقل از علم گل كوچي نوشته بود: ما مي جنگيم حتي اگر به (قيمت) جان هزاران نفر تمام شود.
آنچه كه امروز ما در بهسود شاهدش مي باشيم قدمت چندين و چند دهه يي دارد. پدران اين برادران رجز خوان ما هر آنچه كه خواسته اند در گذشته به شيوه هاي گوناگون انجام داده اند و اين داستان كه بر اساس واقعيت مي باشد بيانگر گوشه يي از الطاف سيستماتيك حكومت ها به مردم ماست:
سر زمين گرگها

كودك سه بار بين دو مرد رفت و آمد كرد. بدون پاي پوش با كلاهي در دست، از ميان برفهاي ريز و تيزي كه تا زير زانوانش مي رسيدند و چون خار به پاهايش مي چسبيدند و مي خليدند.
دو مرد، يكي محكم و استوار با خشمي چون خشم خداوندگاران روم، يكي شكسته و درهم تنيده چون برده گان برده زاده؛ يكي خوشپوش و خوش نماي در لباس افسري، يكي ژوليده و بد نمود در جامه يي روستايي.
سكوتي آزار دهنده آن سه را در بر گرفته بود. نه تنها آنها، كه تمام كوههاي پيرامونشان را نيز. آرامش در زير گامهاي سنگين برفي كه جسورانه از آسمان فرود مي آمد وهم مي زابيد و ترس مي آفريد. هيچ موجودي را ياراي پيشگيري از اين روند نا خوشايند نبود. در سرتاسر كوهستان. تو گويي برف نه، مرگ مي باريد و همه چيز نابود شده بود. فقط پاهاي برهنه ي كودك بروي برفهاي سخت و خشك، سكوت را اندك خراشي مي داد و آهنگ زندگي را آهسته و لكنت دار زمزمه مي كرد.
كودك در مقابل مرد خشمگين لخشيد. سكه يي از كلاهش بيرون پريد. باد تندي از نا كجا آباد سر رسيد. گدازنده و پر خاشگرانه. با تمام توان به دو مرد پيچيد و بي رحمانه سيلي محكمي بر گونه ي گلگون كودك زد. كودك بر زمين غلتيد. كلاهش واژگون گرديد. صداي به هم خوردن سكه ها بار ديگر به هوا برخاست. باد وحشيانه آن را چون دو شيزه يي در آغوش گرفت و شادمانه به رقص پرداخت.
مرد استوار ناخشنودانه خم شد. بار دست كودك كم شد. سپس چند سكه ي ريز و درشت از ميان برفها جمع شد. مرد خشمگين ديده به ديده ي مرد ژنده پوش دوباره ايستاد. مرد ژنده پوش ترسيد. نگاهش را از او دزديد: مبادا سكه ها باز كم بيايد. مبادا چشمهايم را بخوايد.
داد و بيداد سكه ها به هوا برخاست. مرد خشمگين آنها را در ميان دستانش گرفته بود و با لذت زايدالوصفي تكان مي داد. خيلي زود فرياد اعتراض سكه ها به ناله هاي جانسوزي بدل گشت كه كمك مي طلبيد. مرد ژنده پوش دل ريش شد. ليك جرأت سر بلند كردن نداشت. تو گويي جرأت سر بلندي در او مرده بود. بهترين دوستانش از او جدا مي شدند. دوستاني كه خيلي سخت، در چندين و چند سال بدست آمده بودند و هميشه ياري گر او در مبارزه با كمبودهاي زندگي بودند؛ ولي اكنون بايد از آنها دل مي كند. از همه شان، و به يكباره. چاره ي ديگري هم نداشت. كاري نمي توانست. همه ي درها برويش بسته بود. حتي آسمان با آن بزرگي و مهربانيش بر او خشم گرفته بود و مي خواست فرزندش را زنده زنده در برف گور كند.
زوزة گرگي در كوهستان پيچيد. مرد ژنده به خود لرزيد. خوان انديشه را برچيد. مرد استوار خنديد. آواز خنده ي پر غرورش آرام پيش رفت. مرد ژنده پوش را در بر گرفت و به شدت تكان داد. گويا مي خواست چون طوفان او را بلند كند و بر زمين بكوبد. اما نتوانست. كوشيد او را به زانو در آورد. باز هم نتوانست. كم كم خنده ي مرد رنگ و بوي ديگري به خود گرفت. آرامشش را باخت. تند و عصبي شد. بي باك و بي پروا. با همة توان به مرد ژنده پوش هجوم برد. باربار، و هر بار عصبي تر از بار پيش. ولي كاري نتوانست. كم كم نا اميدي و ناتواني در وجودش ريشه دواندند. لحظه يي سكوت بر همه جا چيره شد. مرد خشمگين يك آن به خود آمد. دست به زانو خم شده بود و نفسك مي زد. تو گويي در مقابل مرد ژنده پوش كرنش مي كرد. پي بردن به اين نكته او را تا مرز جنون پيش برد. خشم پنهان در زير بستر آرامش، زود تر از مرد قد برافراشت و به لشكر قهقهه فرمان هجوم داد. آنها هم ديوانه وار به پيش تاختند. ليكن آنچه بود بار ديگر شد. كندوكش سودي نداشت. باز هم نااميدي جان گرفت. مرد از درون شكست. بي اراده چشمانش به آب نشستند. بازوانش افتادند و زانوانش سست شدند پذيرفتن شكست سخت بود. چشمان نمدارش برقي زدند. براي آخرين بار تمام نيرويش را جمع كرد و قهقهه يي زد.
مرد ژنده پوش همچنان ايستاده بود. هر چند شكسته و در هم تنيده. قهقهه نوميدانه از او گذشت. در اوج خفت و با همه ي وجود خود را به صخره ي پيش رويش كوبيد. صخره ي بيچاره فرو ريخت. مرد خشمگين ترسيد و دهانش را بست. بسته شدن يكبارة دهان او را به سرفه انداخت. سرفه يي كرد و پس از آن خواست تا چيزي بگويد كه دوباره سرفه به سراغش امد چنگ به گرده هايش انداخت و آنها را بالا كشيد. درد كشنده يي مرد را به ستوه آورد. از شدت درد دندانهايش را به هم فشرد. چشمانش را بست و كمرش را خم كرد. لحظه يي در همان حال ماند. دوباره ايستاد و خواست چيزي بگويد. باز هم سرفه امانش نداد. بي اراده دست به گرده هايش برد و براي تسكين درد آنها را فشرد. سه باره، چهار باره، شش باره، هفت باره، كم كم مرد احساس مي كرد با هر سرفه يي ممكن است گرده هايش از دهانش بيرون بپرند. درد و خستگي او را به ستوه آورده بود. وقتي كمر راست مي كرد زانوانش خم مي شدند. سيزدهمين سرفه. در اين هنگام زوزة گرگي به هوا برخاست. مرد خشمگين ترسيد. سرفه هايش ناخود آگاه نرمتر و درد گرده هايش كمتر شدند: بهتر است بروم. و سرفه كنان راه بازگشت را در پيش گرفت. او با هر سرفه يي گرگ را نزديكتر احساس مي كرد. به اين بوده دست به كمر داشت و بجاي گرده تفنگچه اش را مي فشرد.
مرد ژنده پوش با همه ي ترس و لرزي كه داشت همچنان آرام و سر به زير ايستاده بود. گويا در سرماي استخوانسوز كوهستانهاي بام دنيا، جز گرگان گرسنه كس ديگري را ياراي سربلندي نبود. او وقتي سر بلند كرد كه ديگر نه فرياد اعتراض، نه ناله هاي كمك خواهانه، نه سرفه هاي عميق و نه زوزة گرگي به گوش مي رسيد. نه هم چشمان به خون نشسته اي را مي ديد.
كودك توان بلند شدن از زمين را نداشت. تا رسيدن مرد ژوليده بربالينش يك لايه برف بر پشتش نشسته بود. مرد ژوليده با خوشحالي كودك را از ميان برفها بلند كرد. او را تكاند و كلاهش را بر سرش گذاشت. سپس بسوي خانه برگشت. خانه يي كه دود نداشت. شايد هم دود كش.
كودك سرفه يي كرد. مرد چرخيد. پيش از آنكه كودك دوباره بر زمين بيفتد او را گرفت. كودك ياراي ايستادن نداشت. تا چه رسد به راه رفتن. يك لايه آب به چشمان مرد پرده افكند. ليكن بيرون نتراويد. او براي پنهان كردن چشمانش از كودك، او را در آغوش گرفت و روانه ي خانه شد. پاهاي برهنه كودك سرد تر از دستان زمخت و چاك چاك او بودند. مرد كف پاهاي كودك را در دست گرفت و نرم نرمك ماليد. كم كم دستش گرمي غريبي را احساس مي كرد. كنجكاو شد. ايستاد. كودك را از خود جدا كرد و به پاهايش نگريست قطره يي خون از ميان انگشتانش بروي برفها چكيد. ناخود آگاه ناليد: خدايا اين چه بد حاليست.
گپش به پايان نرسيده بود كه تازيانه سرما بر دهانش فرود آمد و دندانهايش را به هم كوبيد. همزمان زوزة گرگي بلند شد. اينبار از فاصله كمتري. مرد ترسيد و دهانش را بست.
باد بوي خون تازه ي كودك را در سراسر كوهستان پخش كرد. گرگان پير با استثمام آن جوان شدند و جوانها مست. زوزه ها سر به فلك كشيدند. آرامش از كوهستان دامن برچيد و پرورش فرزندانش را به گلة گرگان سپرد. گرگان گرسنه از هر ناكجايي بسوي مرد و كودك روان شدند. زمين ترسيده بود و در زير پاي گرگان به خود مي لرزيد.

7/2/87
يمك