In Kabul:Ashura-tasua
۱۳۸۸ دی ۵, شنبه
۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه
۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه
۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه
نياز
:اونه.آن پيرمرد بود.من برايش كفش خريدم.بيا بابه.
:خوب كردي.شما چيزي مي خواستيد؟
:من مي توانم براي شما هم كفش بخرم.
:من به عصا نياز دارم.ليكن عصايي كه گپ نزند.
:چشمان پيرمرد برق زدند.جوان يخ كرد و مرد لنگ لنگان دور شد.
:خوب كردي.شما چيزي مي خواستيد؟
:من مي توانم براي شما هم كفش بخرم.
:من به عصا نياز دارم.ليكن عصايي كه گپ نزند.
:چشمان پيرمرد برق زدند.جوان يخ كرد و مرد لنگ لنگان دور شد.
اشتراک در:
پستها (Atom)