۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

كاكاجان

بسياری از گپها گفتنی نيستند. نه به اين بوده كه ارزش شنيدن را ندارند. نه، بلكه آدمی خوشدار گفتن شان نمی باشد. بنابه هر دليلی. فكر نكنيد از كلمه بسيار بيخود يا برای جلب توجه شما استفاده كردم. نه، من می توانم نمونه های گوناگونی را برايتان بازگو كنم. اگر می خواهيد پس لطفاً توجه:
ابتدا شما تصور نماييد كنار بمبه آبی پشت سر يك مرد، در نوبت ايستاده ايد. غير از آن كسيكه در حال بمبه كردنست مرد ديگری هم روبروی او با سطلی در دست، پيشتر از يك كودك می باشد. بشكه پر می شود. مرد ديگر آنرا كنار می كشد. بمبه گر می گويد: "كاكاجان بشكه خود را بان". او هم بی چون و چرا می پذيرد. بمبه گر با آغاز دوباره كارش رو به كودك می كند و ادامه می دهد: "تو هم از خود را بان". اما پاسخی نمی شنود. در سكوت بمبه می كند تا بشكه پر می شود. يك دم آرام می گيرد و به كودك كه بشكه كنار بمبه را در دست گرفته می گويد: كاكاجان بشكه خود را بان.
: نه، نوبت خودتست. و با اين پاسخ بشكه را بسوی نل می برد. اما مردی كه پيش روی تو ايستاده است پيش دستی می كند: باش چوچه.
كودك يك آن مات می شود. خيره به مرد می نگرد. صدای بمبه گر كه با شر شر آب و ناله های بمبه در هم آميخته است:" خيره، كاكا جان آلی پر ميشه." او را به خود می آورد. سرش را پايين می اندازد. خم می شود و اندكی از لجن های پيش پايش را بر می دارد و وسط خيابان پرت می كند. يك بار، دوبار، سه بار. در اين هنگام كودك ديگری بشكه بدست سر مي رسد. او بي تاب می نمايد. چون كسيكه شاشش گرفته باشد. خم می شود. چپ، راست، عقب، جلو. پايچه اش را بالا می كند و ساق پايش را می خاراند. ناخودآگاه نگاه می كنی. خط سياه باريكی را در زير دست كودك برجسته می بينی.
بشكه پر می شود. كودك گل باز اين بار خيلی زود، پيش از آنكه بمبه گر چيزی بگويد با دستان كثيفش بشكه ديگری را به زير نل می كشد. او حتی به تو نگاه نمی كند. وقتی هم كه بشكه اش پر می شود چون مردان پيشين بی گپ و گفت می رود.
كودك بی تاب عاجزانه به تو می نگرد. چيزی نمی گويی و اين به معنای موافقتيست كه او با نگاهش از تو خواسته است. بمبه گر اينبار رو به تو می كند و می گويد: كاكاجان تو هم از خود را بان.
نگاهش می كنی. چهره اش آفتاب سوخته و غرق عرق است. لبانش خشكيده اند. چشمانش، تو گويی آنها از دنيای ديگری با تو سخن می گويند:" كاكاجان تو هم از خود را بان." از اين همه مهربانی و بی ريايی غرق در خوشی جان بخشی می شوی. گپ نمی زنی. پاسخت تبسم كوتاهيست بر خاسته از دل و جان خوشنودت. بشكه كودك پر می شود. تو از خود را نمی گذاری. او بشكه ديگری را می گذارد و چون ديگران بی سپاس می رود. نوبت دار همچنان بمبه می كند. تند تر از پيش. تو گويی كار برای مردمان ناسپاس توانی دوباره به او بخشيده است.
حالا تصور كنيد او لباسی ژنده به تن دارد، آنهم نه به اندازه كافی در سرمای سگ كش چله زمستان. بالاتنه اش را كورتی پينه پينه و پائين تنه اش را يك زير شلواري مندرس پوشانده است. كفشهايش پاره هستند. يكيشان نيشخند مي زند و ديگري قهقهه يي مستانه. آنگونه كه گرده هايش به درد آمده اند. مرد اين را درك كرده و تكه پارچه يي را از همان جنس دور كمر خود به او نيز بسته است. ناگهان قطره يي خون در دهان باز كفشش مي چكد. تعجب مي كني. به بالا مي نگري. دربين راه دومين، سومين و سپس چهارمين و پنجمين قطره را مي بيني كه در كنار هم فرود مي آيند. باورت نمي شود. مي كوشي بهتر ببيني. نه، اشتباه نمي كني. بين انگشتان و تركهاي كناره هاي دستان مرد بمبه گر خون جوشانند. اين اولينش بود. هر گاه به يادم مي آيد آزارم مي دهد. چه مي توان كرد؟.
راستي، آيا شما تاكنون مردي را در يك خيابان بزرگ و شلوغ، در گرماي جانسوز ظهر تابستان كه سر به زير و آرام قدم مي زند ديده ايد؟ اگر نديده ايد با كي نيست. اكنون ببيند:
او ناگهان مي ايستد. مي خواهد از عرض خيابان بگذرد. سر بلند مي كند تا بنگرد اگر موتري نمي آيد بدانسو رود. در اين هنگام شما چهره اش را مي بينيد. در هم و گرفته است. تو گويي صد كشتي مال التجاره اش نابود شده و او مي خواهد دنيا را به آتش بكشد. همزمان سه كودك مكتبي مي آيند و آنسو ترك مي ايستند. يكي از آنان كه بزرگتر و دختر هم مي باشد دست دوتاي ديگر را گرفته. آنها نيز مي خواهند از خيابان بگذرند. انسانيت تو گل مي كند. ولي تو آنجا نيستي. مرد گامي بسويشان مي رود ومي مي گويد: كاكاجان بياييد. من شما را تير مي كنم.
آواز مرد زنگ دار و خشن است. تو خوش مي شوي و آفرين مي گويي. اما آنان نمي آيند. دخترك ترسيده است. گامي پس مي رود. تو با مهرباني آن گپ را تكرار مي كني. مرد هم از تو پيروي مي كند. اين بار هر سه پس مي روند. چيزي در درون مرد مي شكند. صدايش را مي شنوي. او در هم مي ريزد. فقط تو مي بيني و مي فهمي. مي روي او را در آغوش مي گيري. با او يكي مي شوي. او سرش را پايين مي اندازد. تو نيز هم. كفشهاي كهنه اش را مي بيني، گويا چند ماهي مي شود رنگ و روغن را به خود نديده اند. شلوارش هم مندرس و پينه پينه است. او خجالت مي كشد. تو نيز مي شرمي: اين چه روزگاريست؟ خدايا چه بلايي سر اين مرد آمده است؟
مرد زير لب ناخشنودانه بخشي از گپ تو را مي گويد": اين چه روزگاريست"؟ و به تنهايي از عرض خيابان مي گذرد در روبرويش شيشه مغازه يي آينة تمام نماي او مي شود. سر تاپايش نابساماني و آشفتگي را فرياد مي زنند. پيشتر مي رود. چهره اش را بهتر مي بيند، همانگونه كه تو ديده بودي. گرفته و درهم، با تراشه هايي خشن چون دستان سنگتراشي پير.
به كودكان حق مي دهد كه به او نزديك نشده اند. در آينه مي بيندشان. آنها همچنان در جايشان ايستاده اند و به او مي نگرند. مرد خود را مي بازد. در نگاه آنان ذوب مي شود. پايش داخل جوي آب كثيف كنار خيابان ميرود. نگاهش از كودكان و خودش از زمين و زمان كنده مي شود. تو در خلاء قرار مي گيري. در خود گم مي شوي. تا او با همة وجود برزمين مي افتد.
درد بيگانه يي سراسر وجودت را در مي نوردد. او بلند مي شود. سرش پائين است. تو سر گرداني. او نيز چون تو. نمي داند به كدامين سوي برود. بالاخره با ترديد به راست مي پيچد. هر چند مي داند كه در اين سمت همه ي دكانداران بيكار زمين خوردن او را ديده اند و شايد گام به گام متلكها پيش كشش شوند. خوب، اين هم از اين. تا اينجا من دو نمونه برايتان گفتم. حالا شما در بارة آنان چه فكر مي كنيد؟
: هيچي. آدمهاي معمولي بودند.
: هوم. اين نشان می دهد كه تو نتوانستی خوب بگيری.
: چرا؟
: چون آندو از سوی اطرافيانشان، لااقل در همان زمان لقب بزرگ و افتخار آميز ديوانه را در يافت كردند. هر آن كسي هم كه بر زبان نياورد من يقين دارم از ذهنش گذشت. می دانی اين يعنی چه؟
: چيزی شبيه دريافت لقب شواليه از ملكه.
: جان؟ .... بگذريم. حالا يكی ديگر:
جوان خوش سيمايی را تصور كنيد كه هميشه موهايش كوتاه و مرتب، چهره اش پاك و شش تيغه است. ليكن شما هيچگاه نمي توانيد او را در پوششی معمولی بنگريد. حتي در شيكترين يا شلوغترين جاهای شهر. او پوستی تيره، چهره يی گوشتالود و دمپايی به پا دارد. زير شلواری جزء لاينفك تن پوشهای اوست و بيرونی ترين پوشش پائين تنه اش مي باشد. در سرما و گرما. فقط بالا تنه اش اين شانس را دارد كه كالای موسمی بپوشد.
روز عيد است. بديدن دوستان تان مي رويد. در پس كوچه يی او را مي بينيد. كنار ديواري نشسته. در يك دستش پلاستيكی پر از شيرينی است و با دست ديگرش يك شيرينی را كنار ديوار نرم مي كند. ناگهان سوراخ مورچه هايی را كه در بين راه ديده بوديد به ياد مي آوريد. تازه مي فهميد آن چيزهاي مرموز در دم سوراخ مورچه ها چه بوده است. خوب تو در باره اين جوان چه برای گفتن داری؟
: هيچی؟
: در باره رفتارش؟
: نمی دانم.
يكی از دوستانم در آن هنگام با من همراه بود. او گفت: در اين دنيا هيچ كسي نيست كه لياقت خوردن شيرينی های اين مرد را داشته باشد.
: جالبه. چندان هم بيراه نگفته.
: يك روز غروب در يك قبرستان ديدمش. گفتم رفيق گير كن. مي خواهم يك شعر برايت بخوانم. او نه ايستاد. با اين هم من با آواز بلند برايش خواندم:
كبوتر جان
ترا در اوج مي خواهم
در آن اوجي كه اوج
اوجهای
اوج گيرانست.
او همچنان كه مي رفت روی گشتاند و گفت: كاكاجان. از اين گپها چيزي جور نميشه. برو كار كن.
24/5/87– سركاريز- كابل

هیچ نظری موجود نیست: