۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

در اتاق

در اتاق
پنجره ها بسته، پرده ها كشيده و چراغها خاموش شدند. تاريكي به سرعت خود را كف اتاق انداخت. سكوت قهقهه زنان در اتاق اوج گرفت و با آهنگ خود به رقض آمد. نور باريكي از گذرگاه يك روزن با كنجكاوي سرك مي كشيد. رقص و پرواز سكوت با آن آهنگ روح نوازش او را محو خود كرده بود. مي خواست داخل شود.اما... تاريكي همه جا را گرفته بود: ببخشيد. اجازه هست؟
سكوت توجه نكرد. تاريكي پاسخي نداد و او شرمنده شد. من من كنان تكرار كرد: ببخشيد. اجازه مي فرماييد؟
تاريكي كه از همان ابتدا او را زير نظر داشت خشك و سرد پاسخ داد: نه.
آهنگ و رقص سكوت تندتر شد و او شرمنده تر: ببخشيد. من قصد بدي ندارم.
: خوووب؟! شما قصد بدي نداريد؟ پس بفرماييد.
آهنگ گپ بيخي ريشخند گرانه بود و گمشو را معني مي داد. او رنگ به رنگ شد اما خونسردي خود را از دست نداد و گفت:
: با كمال ميل؛ و براي ادب كردن او با تمام توان برويش پريد. تاريكي با زيركي خود را پس كشيد. او با كله بر زمين فرود آمد و صداي مهيبي بلند شد. تمركز سكوت بهم خورد. چون تاريكي سراسر وجودش را ترس در بر گرفت و رنگش پريد. كوچكترين حركتي از هيچكدام سر نمي زد. نه تاريكي، نه سكوت و نه هم او كه گيج افتاده بود. آرامش مطلق. كم كم ترس تاريكي فرو ريخت و خوشي پس از آنهم لذتي شيطاني جايش را گرفت.
او لحظاتي گنگ ماند. ذرات غبار در سرتاسر وجودش دچار آشفتگي شده بودند. گذر زمان اندكي بهبودش بخشيد. چشمانش هم به تاريكي انس گرفتند. در ميان تاريكي اشباح زيبايي را سرچپه مي ديد كه برايش بوسه پيغام مي فرستادند. تعجب كرد: يعني چه؟ چشمانش را بست.آنان در ذهنش پديدار شدند.نزديك و زيبا و دلكش.وسوسه به سراغش آمد. چشم گشود و دوباره به اشباح زيبا نگريست.آنها با ناز و ادا او را بسوي خود مي خواندند:چي كار كنم؟كجا بروم؟ فرار كنم؟از دست اينها؟هه هه.دهانش آب افتاده بود.عزم رفتن كرد. ناگهان: چرا؟ سوال چون الماسك بر او فرود آمد و عزمش را از هم گسيخت. انديشه اش راه بجايي نمي برد و پاسخي نمي يافت. غرق انديشه، ناخودآگاه اندكي جابجا شد. دردي كشنده سر تاسر وجودش را در بر گرفت. تازه به ياد آورد كه تا كنون به فرق بوده است. نگاهي به اشباح زيبا انداخت: آه پروردگارا! آن موجودات زيبا چه مي كشند؟ آيا آنها هميشه ... گپش را ادامه نداد و با دلسوزي بسوي آنها شتافت.
تاريكي از تعجب دهانش باز ماند و شاخ در آورد. دو تا شاخ كه هر كدام بسويي مي رفتند. پيشتر رفت. به او خيره شد. اما چيزي نفهميد: كجا؟
: من بايد به آنها كمك كنم.
تاريكي بيش از پيش متعجب شد: تو خودت نياز به كمك داري؛ و با نگراني به گرد و برش نگريست. چيزي نديد: اين در بارة چه كساني گپ مي زند؟ راهش را گرفت: حالا چرا سرچپه؟
او محكم و استوار پيش آمد و خود را بهش كوبيد: چون دوست دارم.
برخورد لرزشي خفيف و لذتي گنگ را در وجود هر دويشان پديد آورد. تاريكي خود را باخت. رنگ از رخسارش پريد و احساس ضعف كرد. سكوت بار ديگر آشفته شد. تاريكي با پريشاني پس رفت اما وسوسة دوباره چشيدن آن لذت سراسر وجودش را در برگرفت و ناخود آگاه ايستاد: نبايد چنين مي شد. چرا من ايستاده ام؟ او به من اهانت كرد. خشمي احمقانه در چهره اش پديدار گشت: بگذار آنقدر سرچپه بگردد تا جانش برآيد. نه. من بايد پاسخش را بدهم.
او استوار تر از گذشته پيش آمد. بر خورد دوباره آغاز شد و سر صدايشان همگام با لذتشان اوج گرفت. سكوت آشفته، وحشتزده گريخت: خدايا اين احمقها چه مي كنند؟
: بي ادب ترسوي ديوانه.
: خود خواه.
: لوده ها مزاحم.
: چرا؟
هر دو اندكي سست شدند ولي خيلي زود آنرا فراموش كردند و بابد جنسي به يكديگر پرداختند تا لذت بيشتري ببرند. اين كشاكش رفته رفته از توان هر دو مي كاست. نفسهاي گرم او به شماره افتاده بود. تاريكي هم در درياي غرق و كناره هاي ساحل جنون تلاش مي كرد. گرماي نفسها گام به گام بيشتر مي شد و تاريكي را كه چشمه چشمه آب مي باخت تشنه و تشنه ترمي كرد. بيچاره به هر سويي هم چنگ مي دانداخت چيزي براي فرو نشاندن تشنگي خود نمي يافت. ناگهان چشمش به دهان او افتاد. آب باريكي از آن روان بود: آه، بي انصاف!... آب در كوزه و ماتشنه لبان مي گرديم. پس در چشم برهم زدني دهان به دهانش چسباند و شروع به چوشيدن كرد: آه چه كيميايي؟! وقتي سيراب شد هر دو به زمين افتادند.
سكوت دوباره باز گشت. قهقهه زنان در اتاق اوج گرفت و به تماشاي گامهاي لرزان نور پرداخت كه مي كوشيد خود را از روزن بيرون بكشد.

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

نماز گذاران

SERVICE , WORSHIP

كاكاجان

بسياری از گپها گفتنی نيستند. نه به اين بوده كه ارزش شنيدن را ندارند. نه، بلكه آدمی خوشدار گفتن شان نمی باشد. بنابه هر دليلی. فكر نكنيد از كلمه بسيار بيخود يا برای جلب توجه شما استفاده كردم. نه، من می توانم نمونه های گوناگونی را برايتان بازگو كنم. اگر می خواهيد پس لطفاً توجه:
ابتدا شما تصور نماييد كنار بمبه آبی پشت سر يك مرد، در نوبت ايستاده ايد. غير از آن كسيكه در حال بمبه كردنست مرد ديگری هم روبروی او با سطلی در دست، پيشتر از يك كودك می باشد. بشكه پر می شود. مرد ديگر آنرا كنار می كشد. بمبه گر می گويد: "كاكاجان بشكه خود را بان". او هم بی چون و چرا می پذيرد. بمبه گر با آغاز دوباره كارش رو به كودك می كند و ادامه می دهد: "تو هم از خود را بان". اما پاسخی نمی شنود. در سكوت بمبه می كند تا بشكه پر می شود. يك دم آرام می گيرد و به كودك كه بشكه كنار بمبه را در دست گرفته می گويد: كاكاجان بشكه خود را بان.
: نه، نوبت خودتست. و با اين پاسخ بشكه را بسوی نل می برد. اما مردی كه پيش روی تو ايستاده است پيش دستی می كند: باش چوچه.
كودك يك آن مات می شود. خيره به مرد می نگرد. صدای بمبه گر كه با شر شر آب و ناله های بمبه در هم آميخته است:" خيره، كاكا جان آلی پر ميشه." او را به خود می آورد. سرش را پايين می اندازد. خم می شود و اندكی از لجن های پيش پايش را بر می دارد و وسط خيابان پرت می كند. يك بار، دوبار، سه بار. در اين هنگام كودك ديگری بشكه بدست سر مي رسد. او بي تاب می نمايد. چون كسيكه شاشش گرفته باشد. خم می شود. چپ، راست، عقب، جلو. پايچه اش را بالا می كند و ساق پايش را می خاراند. ناخودآگاه نگاه می كنی. خط سياه باريكی را در زير دست كودك برجسته می بينی.
بشكه پر می شود. كودك گل باز اين بار خيلی زود، پيش از آنكه بمبه گر چيزی بگويد با دستان كثيفش بشكه ديگری را به زير نل می كشد. او حتی به تو نگاه نمی كند. وقتی هم كه بشكه اش پر می شود چون مردان پيشين بی گپ و گفت می رود.
كودك بی تاب عاجزانه به تو می نگرد. چيزی نمی گويی و اين به معنای موافقتيست كه او با نگاهش از تو خواسته است. بمبه گر اينبار رو به تو می كند و می گويد: كاكاجان تو هم از خود را بان.
نگاهش می كنی. چهره اش آفتاب سوخته و غرق عرق است. لبانش خشكيده اند. چشمانش، تو گويی آنها از دنيای ديگری با تو سخن می گويند:" كاكاجان تو هم از خود را بان." از اين همه مهربانی و بی ريايی غرق در خوشی جان بخشی می شوی. گپ نمی زنی. پاسخت تبسم كوتاهيست بر خاسته از دل و جان خوشنودت. بشكه كودك پر می شود. تو از خود را نمی گذاری. او بشكه ديگری را می گذارد و چون ديگران بی سپاس می رود. نوبت دار همچنان بمبه می كند. تند تر از پيش. تو گويی كار برای مردمان ناسپاس توانی دوباره به او بخشيده است.
حالا تصور كنيد او لباسی ژنده به تن دارد، آنهم نه به اندازه كافی در سرمای سگ كش چله زمستان. بالاتنه اش را كورتی پينه پينه و پائين تنه اش را يك زير شلواري مندرس پوشانده است. كفشهايش پاره هستند. يكيشان نيشخند مي زند و ديگري قهقهه يي مستانه. آنگونه كه گرده هايش به درد آمده اند. مرد اين را درك كرده و تكه پارچه يي را از همان جنس دور كمر خود به او نيز بسته است. ناگهان قطره يي خون در دهان باز كفشش مي چكد. تعجب مي كني. به بالا مي نگري. دربين راه دومين، سومين و سپس چهارمين و پنجمين قطره را مي بيني كه در كنار هم فرود مي آيند. باورت نمي شود. مي كوشي بهتر ببيني. نه، اشتباه نمي كني. بين انگشتان و تركهاي كناره هاي دستان مرد بمبه گر خون جوشانند. اين اولينش بود. هر گاه به يادم مي آيد آزارم مي دهد. چه مي توان كرد؟.
راستي، آيا شما تاكنون مردي را در يك خيابان بزرگ و شلوغ، در گرماي جانسوز ظهر تابستان كه سر به زير و آرام قدم مي زند ديده ايد؟ اگر نديده ايد با كي نيست. اكنون ببيند:
او ناگهان مي ايستد. مي خواهد از عرض خيابان بگذرد. سر بلند مي كند تا بنگرد اگر موتري نمي آيد بدانسو رود. در اين هنگام شما چهره اش را مي بينيد. در هم و گرفته است. تو گويي صد كشتي مال التجاره اش نابود شده و او مي خواهد دنيا را به آتش بكشد. همزمان سه كودك مكتبي مي آيند و آنسو ترك مي ايستند. يكي از آنان كه بزرگتر و دختر هم مي باشد دست دوتاي ديگر را گرفته. آنها نيز مي خواهند از خيابان بگذرند. انسانيت تو گل مي كند. ولي تو آنجا نيستي. مرد گامي بسويشان مي رود ومي مي گويد: كاكاجان بياييد. من شما را تير مي كنم.
آواز مرد زنگ دار و خشن است. تو خوش مي شوي و آفرين مي گويي. اما آنان نمي آيند. دخترك ترسيده است. گامي پس مي رود. تو با مهرباني آن گپ را تكرار مي كني. مرد هم از تو پيروي مي كند. اين بار هر سه پس مي روند. چيزي در درون مرد مي شكند. صدايش را مي شنوي. او در هم مي ريزد. فقط تو مي بيني و مي فهمي. مي روي او را در آغوش مي گيري. با او يكي مي شوي. او سرش را پايين مي اندازد. تو نيز هم. كفشهاي كهنه اش را مي بيني، گويا چند ماهي مي شود رنگ و روغن را به خود نديده اند. شلوارش هم مندرس و پينه پينه است. او خجالت مي كشد. تو نيز مي شرمي: اين چه روزگاريست؟ خدايا چه بلايي سر اين مرد آمده است؟
مرد زير لب ناخشنودانه بخشي از گپ تو را مي گويد": اين چه روزگاريست"؟ و به تنهايي از عرض خيابان مي گذرد در روبرويش شيشه مغازه يي آينة تمام نماي او مي شود. سر تاپايش نابساماني و آشفتگي را فرياد مي زنند. پيشتر مي رود. چهره اش را بهتر مي بيند، همانگونه كه تو ديده بودي. گرفته و درهم، با تراشه هايي خشن چون دستان سنگتراشي پير.
به كودكان حق مي دهد كه به او نزديك نشده اند. در آينه مي بيندشان. آنها همچنان در جايشان ايستاده اند و به او مي نگرند. مرد خود را مي بازد. در نگاه آنان ذوب مي شود. پايش داخل جوي آب كثيف كنار خيابان ميرود. نگاهش از كودكان و خودش از زمين و زمان كنده مي شود. تو در خلاء قرار مي گيري. در خود گم مي شوي. تا او با همة وجود برزمين مي افتد.
درد بيگانه يي سراسر وجودت را در مي نوردد. او بلند مي شود. سرش پائين است. تو سر گرداني. او نيز چون تو. نمي داند به كدامين سوي برود. بالاخره با ترديد به راست مي پيچد. هر چند مي داند كه در اين سمت همه ي دكانداران بيكار زمين خوردن او را ديده اند و شايد گام به گام متلكها پيش كشش شوند. خوب، اين هم از اين. تا اينجا من دو نمونه برايتان گفتم. حالا شما در بارة آنان چه فكر مي كنيد؟
: هيچي. آدمهاي معمولي بودند.
: هوم. اين نشان می دهد كه تو نتوانستی خوب بگيری.
: چرا؟
: چون آندو از سوی اطرافيانشان، لااقل در همان زمان لقب بزرگ و افتخار آميز ديوانه را در يافت كردند. هر آن كسي هم كه بر زبان نياورد من يقين دارم از ذهنش گذشت. می دانی اين يعنی چه؟
: چيزی شبيه دريافت لقب شواليه از ملكه.
: جان؟ .... بگذريم. حالا يكی ديگر:
جوان خوش سيمايی را تصور كنيد كه هميشه موهايش كوتاه و مرتب، چهره اش پاك و شش تيغه است. ليكن شما هيچگاه نمي توانيد او را در پوششی معمولی بنگريد. حتي در شيكترين يا شلوغترين جاهای شهر. او پوستی تيره، چهره يی گوشتالود و دمپايی به پا دارد. زير شلواری جزء لاينفك تن پوشهای اوست و بيرونی ترين پوشش پائين تنه اش مي باشد. در سرما و گرما. فقط بالا تنه اش اين شانس را دارد كه كالای موسمی بپوشد.
روز عيد است. بديدن دوستان تان مي رويد. در پس كوچه يی او را مي بينيد. كنار ديواري نشسته. در يك دستش پلاستيكی پر از شيرينی است و با دست ديگرش يك شيرينی را كنار ديوار نرم مي كند. ناگهان سوراخ مورچه هايی را كه در بين راه ديده بوديد به ياد مي آوريد. تازه مي فهميد آن چيزهاي مرموز در دم سوراخ مورچه ها چه بوده است. خوب تو در باره اين جوان چه برای گفتن داری؟
: هيچی؟
: در باره رفتارش؟
: نمی دانم.
يكی از دوستانم در آن هنگام با من همراه بود. او گفت: در اين دنيا هيچ كسي نيست كه لياقت خوردن شيرينی های اين مرد را داشته باشد.
: جالبه. چندان هم بيراه نگفته.
: يك روز غروب در يك قبرستان ديدمش. گفتم رفيق گير كن. مي خواهم يك شعر برايت بخوانم. او نه ايستاد. با اين هم من با آواز بلند برايش خواندم:
كبوتر جان
ترا در اوج مي خواهم
در آن اوجي كه اوج
اوجهای
اوج گيرانست.
او همچنان كه مي رفت روی گشتاند و گفت: كاكاجان. از اين گپها چيزي جور نميشه. برو كار كن.
24/5/87– سركاريز- كابل