۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

و او کارگر بود

درزیرنور طلایی آفتاب دل انگیز و جانبخش صبح گاهان از نانوایی پس می آمدم. جوان رشیدی را دیدم سرگرم کاغذ و دفترش. سه چهار گامی پس ترک دختری هم تیپ و قواره اش، او هم سر گرم بود. اما سرگرم بست و نمود خویش. و در آنسوی سرک، مردی دوچرخه سوار، ایستاده به تماشای این دو. به سویش رفتم.
:آقاجان. هزاره یی؟
: چرا؟
: هیچ، هیچ. ببخشی.
: نه یک گپی خو بود.
: می خواستم بدانم.
نسوارش را بالا انداخت. قوطی نسوار برنجیش را در جیب واسکتش گذاشت و آماده ی رفتن شد: آقا جان، بشر که شد. کلش یک بشرست. هزاره و تاجیک و اوغان و ازبک نداره. این گپ های مفت است. متل دو نان دستت، که می خوری و پارویش را باد می برد.
و او کارگر بود. با گویش کابلی

۱ نظر:

زاویه گفت...

سلام دوست گرامی دعوت هستید به خوانش داستانی از بنده درسایت طغیان . بخوان - فحشم بده اما بی تفاوت نگذر !!!
با احترام سید رضا قطب