۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

دل رفته گان

تهران. وارد كوچه ي باغ شدم.شلوغ بود چون همه ي سه چهار هفته ي آخر سالهاي پيش. پياده روهاي دو سوي خيابان را گروههاي گوناگون زنان و دختران جواني كه براي خريد كيف و كفش آمده بودند قاطعانه در اختيار داشتند و مستانه جولان مي دادند.آنها متبسم و شادمان از اين مغازه به آن مغازه،ازين سوي سرك به آن سوي سرك مي رفتند.يا هم در يك رسته از پشت شيشه ها به تماشاي اندرون دكانها مي پرداختند. هر چه مي ديدي خوش پوش و خوش نماي بود. سنگين و زيبا چون گلهاي دل انگيز بهاري.به ندرت پير زن يا مردي به همراه داشتند. بيشتر كودكان شان را با خود آورده بودند. زيادتر مردانيكه در پياده روها ديده مي شدند براي كارگاه ها يا مغازه هاي همان كوچه كار مي كردند. از توليديها يا براي توليديها جنس مي بردند. اكثراً شتاب آلود و بي پروا. گاهي هم شوخ و چموش. البته اگر دست شان خالي مي بود و ماهرويي زيبايي هايش جلب توجه مي كرد.
اوج جوشش كار بازار بود. در وسط خيابان چيزي جز آدم هاي شتابان،چهار چرخ هاي پر از جنس و يگان تا هم موتر باربري به چشم نمي خورد. سرم چون رادار مي چرخيد. هيچ چيزي از نگاه تند و تيزم در امان نبود. از در و ديوارهاي كهنه و كثيف سراها گرفته تا پشت شيشه هاي تميز مغازه هاي لوكس، به اميد ديدن تكه كاغذي ولو كوچك به اين مضمون: به شاگرد پستايي ساز نيازمنديم.
خيابان به انتها رسيد و من چيزي را كه مي خواستم نتوانستم بيابم. ناچار به سمت ديگرش رفتم. ازين سوي هم ظاهراً خيري نبود. كم كم به انتهايش مي رسيدم كه دختري شتابان در كوشه ي ديدگاهم پديدار گشت. ناخودآگاه به سويش نگريستم. قد بلند و درشت هيكل، گندم گون و زيبا روي، آراسته و پيراسته بود. با دوسيه يي در دست، كيفي بند كوتاه بر شانه و زير بغل. او چون سربازي دلاور بي توجه به همة چيزهاي پيرامونش كه تهديدش مي كردند پيش روي مي نمود. درست از وسط خيابان، تك و تنها. و تقريباً در ابتداي خياباني قرار داشت كه من دو سويه طي اش كرده بودم. چون همه زيبا رويان ديگر دل ساده و هر جاييم را به بازي گرفت. ولي خيلي زود بي خيالش شدم و نگاهم را كه هوا خواهش شده بود چون ديكتاتوري خشن سرگردان نموده و همراه با گامي ديگر بسوي مغازه ي پيش رويم انداختم. هر چند مي دانستم براي من چيزي ندارد. چند زن و دختر جوان، خوش اندام، خوش پوش و خوشكل كه در يك گروه بودند آمدند و كم كم پيش ويترين را گرفتند. در اين هنگام نمي دانم چه نيروي در درونم به جنبش در آمد، سرم را چرخاند و نگاهم را به آن شتابان دختر وسوسه انگيز دوخت. او به هيچ چيز اين خيابان كه تقريباً مركز فروش لوكس ترين كيف و كفش هاي زنانه و دخترانه بود توجه نداشت. چهره اش جدي،‌سرش بلند و نگاهش به دور بود. ورچپه ي همه ي زنان و دختران ديگري كه به اين خيابان آمده بودند و مي آمدند. از ميدان ديدم گذشت. كنجكاوي چون آتش كم كم سر تا پايم را در بر مي گرفت. كار و بي كاري از يادم رفت. روي گشتاندم و به موازاتش در پياده رو راه افتادم. او يكي دو گام از من پيش تر بود. با شتابي كه داشت اين فاصله خيلي زود افزايش يافت. هر چند خيابان پر بود از چيز هاي گوناگون. بر شتاب گام هايم افزودم. سودي نكرد. . هر گز فكر نمي كردم روزي ممكن است در پياده روي از يك جنس مخالف پس بمانم. مني كه در پياده روي تند در ميان دوستانم زبانزد بودم.پيش خود انبوه خانمهاي پياده رو را بهانه گرفتم و به خيابان زدم. او بيست متري از من پيش افتاده بود در دل با بدجنسي چابكي او را تحسين مي كردم: آفرين چموش چالاك.... ضعيفة چابك.
كم كم تند روي برايم حيثيتي شد. چون مسابقه يي كه همگان برد صد در صد را از آن من مي دانند. هراس از يك شكست شرم آور به دلم چنگ انداخته بود. به اين بوده باز هم به شتاب گام هايم افزودم. رفته رفته فاصله هايمان كاهش مي يافت. تا جاييكه بوي عصرش به مشامم خورد. يك آن سست شدم ولي باز نيرويي در درونم بر من بانك زد: تمامش كن.
از كنارش گذشتم. او پس ماند. و يك باره همه ي دلهره و هراسم از بين رفت. پس از چند گام به پياده رو نگاه كردم. بخشي از آن خالي بود. خود را بدانسو زدم و كم كم از سرعتم كاستم. به يك باره نگرانش شدم: نشود كدام جايي برود و گمش كنم. در جا پيش ويترين مغازه ايستادم. تخته ي پشت و زير بغلهايم عرق كرده بودند. به بنهانه ي تماشاي ويترين نگاهي به پشت سرم اندا ختم. او بود. دلم شاد شد. هر چند پر شتاب از من گذشت. روي گشتاندم و به راه افتادم. باز هم رفته رفته فاصله ها زياد مي شد. او خيلي زود به انتهاي خيابان رسيد و به سمت راست پيچيد. نگراني باز برمن چيره گرديد. دويدم. چاره ديگري نبود. هر آن امكان داشت به ناكجا آبادي درآيد و گمش كنم. به انتهاي خيابان رسيدم. اولين كارم نگاه به سمت راست بود. يافتمش در پياده روي خلوت چون پيشتر پرشتاب. خيالم آسوده شد و آرام گرفتم.
در اين كوچه كه بنام كمر بندي ياد مي شد و از خيابان پيشين كه مردم كوچه ي باغ مي خواندندش كوچكتر و بدليل نداشتن فروشگاه هاي لوكس خلوت تر بود موتر ها پر سرعت مي گذشتند. با احتياط به سمت ديگر خيابان رفتم و وارد پياده رو شدم. خوشبختانه چندان شلوغ نبود. پس از چند ده متري او وارد مغازه يي كهنه در زير يك خانه ي قديمي شد. از تندي رفتارم كاستم. وقتي روبروي مغازه رسيدم. نگاهي تيز و جستجوگرانه به داخلش انداختم. او در مقابل مرد جوان و خنداني كه در ميان مغازه به ميز كار تكيه كرده بود ايستاده بود و گپ مي زد. از خود پرسيدم: يعني چه؟ پاسخي نداشتم. كنجكاويم ارضا نشد. پس از چند گام به پياده رو آن سمت رفتم و راه برگشت را در پيش گرفتم. دوباره به مقابل مغازه رسيدم. باز هم از سرعتم كاستم. به بهانه ي تماشاي چند نمونه جنس پشت شيشه نزديك دروازه ي نيمه باز دكان ايستادم. صداي دخترك به گوشم رسيد: خودت خواستي. گفتي بيا، من هم آمدم. حالا بايد به قولت وفاكني.
با شنيدن اين گپ سرم را پايين انداختم و به راه خود رفتم. متلي قديمي به يادم آمد: مرد را قول است و زن را وعده.
****
مشهد، ميني بوس دقيقا در ايستادگاه خالي گلشهر ايستاد. پياده شدم. چند نفري پراكنده اين سو آن سو، ايستاده يا نشسته در زير نور تند آفتاب با چهره هاي كسل و نگاههاي سرگردان منتظر موتر بودند. بايد به آنها مي پيوستم. درخت باريكي در پشت جمعيت تك و تنها ايستاده بود. رفتم و زير سايه اش نشستم. پس از لحظاتي ميني بوس خالي بيگانه يي در ايستگاه ايستاد.جوانكي درشت هيكل از آن پياده شد و داد زد: گلشهر، گلشهر.
مردم هجوم بردند. مثل هميشه براي چوكي. من هم لخ لخك راه افتادم و آخرين نفر سوار ميني بوس در حال حركت شدم. نگاهم خود به خود تا ته دويد. تند و سرسري. نه تنها همه ي چوكي ها سرنشين داشتند؛ چند تايي سر نشين هم بودند كه چوكي نداشتند. پيشتر نرفتم. پشت سر نگران و كنار راننده ايستادم. بين راه چند نفري تا و بال شدند تا به پيچ تلگرد رسيديم. در ايستگاه دو دختر جوان زير سايه ي ديوار و زن و مردي با يك كودك كنار خيابان ايستاده بودند. همه چهره هاي آشناي مهاجرين را داشتند چون مسافران داخل.
ميني بوس ايستاد. پشت سرش اتوبوسي از خطي ديگر. يكي از دختر ها لبخند زنان خداحافظي كرد و بسوي اتوبوس رفت. ديگري همچنان ايستاده بود. قيافه ي زيبا و درهمش نشان مي داد كه نمي خواهد با ما همراه شود. يكي دو نفر از مسافران پياده شدند. سپس زن و مرد با كودكشان به ما پيوستند. نگران پيش از بستن دروازه رو به دخترك كرد و گفت: نمي آيي؟
گپ چون صاعقه بر ذهنم فرود آمد. زن جوان در ميان دروازه ي حمام ايستاده بود. خيره و خمار نگاهم مي كرد. مات شدم. آنسو ترك دختر جواني در كوچه برايم دست تكان مي داد.دختركي درپشت پنجره ي اتاقش كمين كرده بود.تا روي گشتاندم مرا بوسيد. مو بر تنم راست شد. مي دانستم كه او فهميد. براي ديدن واكنشش بسويش نگاه كردم. چشمانش برق مي زدند. نگاهش تيز و كنكاش گرانه شده بود. چون كسيكه طرفش را مي سنجد. بي اراده پستر رفتم. نمي دانم به چه نتيجه يي رسيد كه تيز آمد. پيش بين هر چيزي بودم جز اين رفتار. به ياد ماچه سگهاي بي صاحبي افتادم كه در دشت ها ده‌پانزده نره سگ را ساعت ها در ميان برف به دنبال خود مي كشانند و در پايان فقط با يكي آن هم بهترين و قوي ترين شان مي روند. هيچ خوشم نيامد. به ويژه كه شاگرد و راننده مهاجر نبودند و دخترك هم هجده سال را به زور پوره مي كرد. دلم چون سير و سركه مي جوشيد. او به اندازه ي يك سگ ولگرد هم غرور نداشت. موتر شتاب نگرفته باري ديگر ايستاد. او سوار شد و در خاليگاه سمت راست شاگرد راننده به ديواره ي ميني بوس تكيه داد.
حساس شده بودم. با همه ي وجود كوچكترين حركت آنها را زير نظر داشتم. نگاه سنگيني بين شان رد و بدل شد. توگويي به هم آفرين مي گفتند. احساس بدي به من دست داد. آميزه يي از نفرت و سر افكندگي. موتر به راه افتاد. تكان خوردم.نگران متوجه ي من شد: پس برو.
: جايم خوبست.
: اينجا الان خانم ها سوار مي شوند.
: هر گاه آمدند پس مي روم.
: يا برو پس يا پياده شو.
سنگيني نگاه دخترك را به روي خود احساس كردم. او مات به من مي نگريست. خشم و نفرتم را با نگاهي چون آتش به چشمانش زدم. هراسان شد و سرش را پايين انداخت. سپس خيلي خون سرد پاسخ نگران را دادم.
: اگر هيچ كدام شان را نكنم چه خواهد شد؟
: به ايست اين آقا را پياده كنيم.
يكي از مسافران بلند گفت: برو آقا، به گپ بچه ها گوش نكن.
اين گپ به نگران كه براي نشان دادن بزرگي خود يخنش را باز مانده و گردن آويزي هم انداخت بود گران آمد. به اين بوده دست انداخت تا يخنم را بگيرد. در عين حال غريد: من بايد تو را پياده كنم.
دستش را پس زدم و گفتم: دست خر كوتاه.
جوانك جوشيد. با چابكي دست انداخت و پيش از انكه به خود بجنبم يخنم را گرفت. به سوي خود كشيد و براي دومين بار گفت: به ايست اين آقا را پياده كنيم.
زور كشش او مرا به سويش خم كرد. براي حفظ تعادل خود پاي راستم را پيش گذاشتم. مشتم خود به خود گره خورد و به زير سينه اش فرود آمد. رنگ از رخ جوانك پريد. نفسش بند آمد دستش شل شد و يخنم را يله داد. موتر نرسيده به ايستگاه گوشه كرد و ايستاد. راننده از پشت فرمان بلند شد. با ناراحتي مرا به عقب هول داد و گفت: برو؛ دقيقا چون زن نافرجام.
يكي دو نفر از مسافران بين من و راننده آمدند. او را با نرمي و مهرباني در جايش شاندند و ديگران هم مرا پس بردند. نگران حالش جا آمد. موتر دوباره چالان شد و به راه افتاد. دخترك همچنان در جاي خود ايستاده بود. هيچ كس گپ نمي زد. همه چون مردگان سرگردان و بي مقدار، سر در گريبان و پژمرده بودند. زوزه ي گوش خراش ميني بوس تنها صدايي بود كه شنيده مي شد و زن نافرجام هم تنها كسي بود كه از پشت پنجره ي خانه اش با نگاهي گنگ رفتن مرا مي نگريست.
****
از حمام برآمدم. آفتاب ملايم صبحگاهان و خنكاي جان پرور بهاران به همراه دوشيزه ي محجوب آرامش با مهرباني به استقبالم آمدند و دل و دماغم را تازه كردند. شادمان و خوش خوي روانه ي خانه شدم. آواز بلبلان سرخوش از باغ كنار خيابان كه در پشت حمام جاي داشت توأم با صداي موترهايي از دور دست ها به گوش مي رسيد. دختركي نان بدست پيشاپيشم روان بود. وقتي به نزديكش رسيدم روي گشتاند و نگاهي سرسري به من انداخت.به پاس بوي نان و يا هر چيز ديگري مهربان و خندان سلامش دادم ولي او پاسخ نداد. شتابان و گريزان بدان سوي خيابان رفت. من هم به دنبال او از پياده رو خاكي و ناهموار كنار باغ برآمده و پاي بر آسفالت خيابان كه چون موزاييك هاي پياده رو پيش حمام يك دست بود نهادم. مرد بايسكل سواري از كنارم گذشت. سربلند كردم. جز او فقط يك بايسكل سوار ديگر ديده مي شد كه آن هم از انتهاي خيابان بدينسو مي آمد. انبوه كارگران بي پاي روك در تاريكي پگاهان به سوي كارهاي خود رفته بودند و كودكان چموش هنوز از خانه هاي خود نبرامده بودند تا براي به هم ريختن كاسه و كوزه ي آرامش دست به دست هم بدهند و گرد زمين را به آسمان بلند كنند. سبزي درختان نوپوشي كه در ميان زمين هاي كشاورزي آن سوي انتهاي خيابان قرار داشتند نگاهم را به سوي خود فرا خواندند. نمي دانم مردان بايسكل سوار كي از ميدان ديدم برآمدند ولي ورود خانمي قد بلند و خوش پوش را خيلي زود فهميدم. او از يك كوچه برآمد. تند و شتابان. وقتي روي گشتاند و در جهت مخالف من حركت كرد خيره اش شدم. با شكوه و دل انگيز بود. پر هيبت و راست مي گشت. چادر سياهي را كه بر سر انداخته و آزاد نگهداشته بود او را چون سرداران پر افتخار و شنل بدوش روم باستان نشان مي داد. چند گامي دويد. تعجب كردم. چنين رفتاري براي يك خانم هرگز پسنديده نبود. چند بار ديگر هم اين رفتار از او سر زد. چون كسي كه قرار ملاقات مهمي داشته باشد و از دير شدنش بترسد رفتار مي كرد. چشم از او بر نمي داشتم تا آنكه شناختمش. سرم را پايين انداختم. او يكي از زيباترين دخترهاي گذر ما بود. چند ماهي از ازدواجش مي گذشت. دوستان شوهرش را به من معرفي كرده بود. او جواني خوش برو روي و از بهترين اساتيد گچ كاري بود. چراي بزرگي در ذهنم پديد آمد. با ناراحتي از خود پرسيدم: يعني چه؟ چه مشكلي پيش آمده كه نو عروس ما را صبح به اين زودي از خانه اش بيرون كشيده؟ آن هم تك و تنها. شوهرش كجاست كه اين برآمده؟ دوباره سر بلند كردم. اين بار مات شدم: يعني چه؟ اين چرا اينطور است؟ رنگ و خطهاي آرايشش پرتوان و بي باك به چشم مي زدند و او را چون زنان هر جايي نشان مي دادند. بويژه هنگاميكه مي دويد. نمي خواستم در باره اش بد بينديشم:دختران گذر ما؟ نه نه،‌هيچ امكان ندارد. همه پدر و مادر هاي خوبي دارند. ولي وقتي به او مي ديدم چراي بزرگي در ذهنم پديد مي آمد. در چهره و رفتارش نگراني گنگي ديده مي شد. :براي چي؟ براي كي؟
در عالم خود بود. تو گويي مرا هم نديده بود. به هم نزديك شديم. بوي عطرش به مشامم خورد. آشنا بود. از كنارم گذشت. بي گپ و گفت. بوي عطرش مشامم را نوازش مي داد و بي اراده ذهنم را زير و روي مي كرد. ناگهان شتابان دختر كوچه باغ به يادم آمد: درستست. اين عطر او بود. آه پروردگارا!يعني....؟ سپس زن نافرجام و دختر وطندار در ذهنم جان گرفتند. بدنبال آنها باز همان متل قديمي يادم آمد: مردها را قول است و زن ها را وعده.
چهار ستون بدنم لرزيد. دنيا پيش چشمانم تيره و تار گرديد. از زمين و زمان جدا شدم. چيزي در درونم شكست و سراپاي وجودم را درد بيگانة درنورديد.
****
: من وطن مي روم.
: چي؟ چي گفتي؟
: تو بد كردي. پدرت بيايه. اينه آلي خوب شد.
: مه كته اي مردم گذاره نمي توانم.
: او بچه مي روي يك نفر پيدا مي شه يك تير به پيشانيت مي زنه او غايت خوب مي شي.
: مه به قصش نيستم.
: بچيم جاي ازي گپا گويته بخور.

كابل، سركاريز 5/8/88
باز نويسي

۱ نظر:

رض ساحل گفت...

عالي بود خوشم آمد متظر نوشته هاي بعدي شما هستم