۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

مردآب باش

بنام خدا
مرد آبپاش
شراپ: سطل آب يكباره بروي جادة خاكي پخش شد و سكوت سنگين نيمه شب را بر آشفت. آنسوترك سگي كه در زير يك گاري خوآبيده بود هراسان از خوآب پريد و با ناراحتي نگاهي به گردوبرش انداخت. چيزي نديد. جز انساني كه با سطلي در دست بسوي بمبة آب مي رفت.
به آسمان نگاه كرد. هر چند كف گاري بخش بزرگي از آن را پوشانده بود و او در صدي بيشتر نمي توانست ببيند. با اين هم ستاره هاي پر نوري كه از آن تنگه ديده مي شدند با همة توانشان مي درخشيدند و زمان زيادي را براي استراحت نويد مي دادند. به پاس اين خوش خبري خواست تا سر به آسمان بسايد و دُمي تكان دهد. ولي گاري، پس از ان هم تنبلي، به او اين اجازه را ندادند. به ياد بشر افتاد. با تعجب از خود پرسيد: يعني چي؟
نگاهش را از آسمان برگرفت و به او دوخت: اين چرا نيمه شبي آمده و خيآبان را آب پاشي مي كند؟
مرد سطل را وارونه كرد. صداي خشك و بلندي از آن برخاست. سينة آسمان را شكافت و چون تيري در گوش سگ فرو رفت. اعصآبش به هم ريخت. بيچاره ناخودآگاه دستي به گوشش كشيد. يكي از چشمانش را بست و بي اراده سرش لرزيد. همزمان دندانهايش را به هم فشرد و غريد: خدايا، از شر اين بشر به تو پناه مي برم.
گپش به پايان نرسيده بود كه نالة بمبه آب به هوا برخاست. بمبة نالان او را از عالم معنوي بيرون كشيد و خودش داخل شد. چنين رفتاري به شدت زننده و نفرت انگيز بود. هر چند آن بيچاره هم، چون او از دست بشر نزد خدا شكايت مي كرد. ولي اين نمي توانست رفتار تند و بي ادبانه او را توجيه كند.
ناله هاي سوزناك بمبه، چون گدازه هاي آهن بر روان خستة سگ فرود مي آمدند و درد شان درناشناخته ترين جاهاي بدن او سرگردان مي گشتند. بينوا نمي دانست چه بكند؟ كجاي خود را بخارد يا بمالد؟ تا از شر اين درد مرموز آسوده گردد. سرگشتگيش او را عاصي مي كرد. دلش مي خواست مرد را از هم بدرد و بمبه را تكه تكه كند. سپس هر تكه را به گوشه يي از دنيا بياندازد كه تا قيامت يكديگر را ننگرند. ولي هيكل نحيفش به فكر و دلش مي خنديد. و اين فشاري مضاعف براو وارد مي كرد.
خشم و ناتواني چون دو كوه او را در ميان خود مي فشردند. ذره ذره وجودش آب مي شد و به زمين فرو مي رفت يا بخار مي شد به هوا مي پريد. بدين گونه مرد با هربار بالا و پائين كردن دستة بمبه، تن و روان سگ را مي آزرد.
بالاخره سطل پر شد و ناله هاي بمبه فروكش كرد. ليكن پژواك آن همچنان در ذهن سك مي چرخيد و آزارش مي داد. پيرو آن، دو كوه نيز همچنان پا بر جاي بودند و رهايش نمي كردند. هر چند كم كم از فشار شان كاسته مي شد.
سگ بيچاره سرش را دو باره بروي دستانش گذاشت و به اميد يك خوآب خوش پلك هايش را بر هم نهاد. هنوز چشمانش گرم نيامده بود كه باز هم صداي آب به گوشش خورد. با خشم و بي حوصلگي يكي از چشمانش را گشود. مرد دوباره مي خواست سطل را نوك سركند. زود چشمش را بست. تا لااقل صحنة بوجود آمدن آن صداي جانگاه را نبيند.
پس از لحظه يي نالة بمبه دوباره بلند شد. ناله ها هيكل مرد را در حال بمبه كردن در ذهن او پديد آوردند. هيكلي كج و ناراست كه در زير نور مرده ماه كريه و زشت مي نمود. با اينهم خوش نداشت چشمانش را بگشايد. از تصويري موهوم بگريزد و به اصل آن هر چند زيبا، دچار گردد.
تصميم به مبارزه گرفت. از زير گاري برآمد. راست ايستاد و مغرورانه به مرد نگاه كرد. تير نگاهش مستقيم در گوشة چشم مرد نشست و او را آشفته نمود.
سطل آب پر شده بود. مرد با گامهاي لرزان پيش آمد و آن را خالي كرد. اين بار صداي آب از فاصلة نزديكتري به گوشش خورد. ولي او به روي خود نياورد. چشمانش را نگشود. حتي يكي از آنها را. مرد باز هم بسوي بمبه رفت. او هم بدنبالش. مرد لحظه به لحظه روي مي گشتاند و او را نگاه مي كرد. ترس در رفتار و كردارش موج مي زد. و اين براي او لذت بخش بود. اندكي به سرعت گامهايش افزود. خيلي زود خود را به موزات مرد رساند. همانطور كه شانه به شانه و همگام او پيش مي رفت نيشخندي زد و گفت: تو كه اينقدر ترسو هستي چرا همه را آزار مي دهي؟
مرد پاسخي نداد. چون مردگان شده بود. روان در برزخ ترس. حتي صداي پاهايش به گوش نمي رسيدند. تو گويي آنها نيز ترسيده بودند و با احتياط برزمين فرود مي امدند. تا مبادا خاطر جنآب سگ پريشان گردد. در سكوت مطلق به بمبه رسيدند. مرد چون گذشته سطلش را زير نل گذاشت و رفت تا بمبه كند. ولي سگ اين اجازه را به او نداد. بادمش اشاره كرد پس برود و نگاه كند. سپس خودش دستة بمبه را گرفت. يكي دو بار نرم و آهسته آن را بالا و پائين كرد. اين بار بجاي ناله صداي خنده و تشكر از بمبه بلند شد. سگ مؤدبانه كرشي كرد و گفت: ياد گرفتي؟
مرد با ترس و لرز پاسخ داد: بله قربان.
:بيا ببينم چه كار مي كني؟
باشنيدن اين گپ بر ترس مرد افزوده شد. لرزش خفيفي در سر تا سر وجود، خصوصاً در دستانش پديد آمد. چشمان تيزبين سگ با كمك قوة درك بالايش او را از حال مرد آگاه كردند. متأسف شد. با مهرباني گامي پس نهاد. تا مبادا گل سر سبد آفرينشهاي پروردگار از ترس بميرد و وبال گردن او شود. مرد پيش آمد. دستة بمبه را گرفت و آهسته آن را بالا و پائين كرد. قهقهة بمبه به هوا برخاست. سگ بادمش كار او را تاييد كرد و خشنودانه گفت: آفرين. سپس رفت و در جايش آرميد.
قهقهة بمبه فروكش كرد. صداي گامهاي مرد جاي آنرا گرفت. مرد خوشنود از كارش با گامهاي استوار پيش مي آمد. ايستاد. آب سطل در هوا پخش شد. چون پرده يي در دستان نسيم موج برداشت و به رقص آمد. دهها قطرة خورد و كلان كه پيشتر از سطل برآمده بودند چون تاج برگرداگرد موج حلقه زدند. آنها در زير نور جادويي ماه، بين زمين و آسمان چون مرواريد سياه مي درخشيدند و هر يك بسوي مي رفتند.
همزمان با خوردن موج آب برزمين، چند قطره يي هم به روي سگ پاشيد. سردي قطرات، صداي برخورد موج آب با زمين را در گوش و ذهن او چندين برآبر افزايش دادند. رويايش در يك ان نيست و نآبود گرديد. جاي آنرا ديو جنگهاي داخلي با آن صداي وحشتناك و بيدادگري جسورانه اش گرفت. ترس و وحشت تند تر از خون در سرتاسر وجود سگ دويد. خاطرات گذشته در ذهنش زنده شدند. انفجار بمب، راكت و خوردن گلوله به سنگي كه او در پناهش خوآبيده بود. بينوا به قصد گريز زود از جايش بلند شد. سرش به گاري خورد و فغانش به هوا برخاست. مرد با شنيدن نالة سگ در نزديكي اش ترسيد. گامي پس رفت و به گاري خيره شد. سگ خم خمك از زير گاري برآمد و ناله كنان خود را به دل تاريكي زد. مرد نفس را حتي كشيد و بسوي بمبه رفت. او حتي به سگ چخه هم نگفت. زيرا مي خواست تمام نيرويش را صرف آبپاشي كند.
موجها يكي پس از ديگري برزمين مي نشستند و با هر بار رفت و آمد مرد تري زمين تقريباً يك متر بيشتر مي رفت. كوچه كم كم به انتها مي رسيد. وقتي ملاي مسجد شروع به اذان دادن كرد او بك سوي كوچه را آب زده بود. با خاطري اسوده به مسجد رفت و نمازش را خواند.
پس از نماز سمت ديگر كوچه گام به گام تر مي شد. سرو صداي موترها از دور و نزديك پراكنده به گوش مي رسيدند. هر چند دقيقه يكي هم از كنارش مي گذشت. كوچه اندك جنب و جوشي پيدا كرده بود و كم كم بستر آرامش را ترك مي گفت. يكي مي آمد. يكي مي رفت. چند تايي هم پراكنده در اينسو و آنسوي كوچه تازه دكانهاي خود را مي گشودند. بعضي ها هم كه يك گام پيشتر رسيده بودند پس از جاروي دكان و پاك كاري شيشه هايشان، كم كم جنسهاي بيروني را از دكانهايشان مي كشيدند و در پياده رو كنار هم يا بروي هم مي چيدند. در عين حال با صداي بلند به هم سلام مي گفتند يا به يكديگر پرزه مي پراندند.
با اين وجود بودند دكانهايي كه انتظار باز شدنشان به اين زوديها نمي رفت. بر خلاف اين دستة كوچك كه به طعنه اربابها ياد مي شدند گروه بزرگي بود كه شامل تقريباً نيمي از دكانداران دو سوي كوچه مي شد و با حسادت خاصي بي خوآبها ناميده مي شدند. آنان سحر خيز، هر چند اكثراً پيرو جا افتاده بودند. كمتر مي گفتند. بيشتر مي شنيدند و مي ديدند. آرام و خونسرد. با همة اين اوصاف از شوخي و بذله گويي بد شان نمي آمد. مرد آبپاش براي اين گروه جالب بود. در طول سالها دكانداري چنين آدمي نديده بودند. همه غير مستقيم او را زير نظر داشتند و به او مي انديشيدند. هيچ كس مشتري نداشت. جز نانوايي محل كه پيش از همه شروع به كار كرده بود و دو سه نفري در مقآبلش ايستاده بودند. البته شامل هيچ گروهي هم نمي شد.
كم كم در پشت كوههاي مشرق جدال هميشگي نور و تاريكي اوج مي گرفت. خورشيد چون هميشة نور افشانيش، با غروري جاهلانه يارانش را پيش مي فرستاد. در مقآبل سردار تاريكي آهسته آهسته خيمه و خرگاهش را جمع مي كرد و با زيركي خاصي پس مي نشست. وقتي اولين سرباز خورشيد، بر ستيغ بلند ترين قلة شهر ايستاد؛ مرد هم كارش به پايان رسيد.
مرد آبپاش سطل بدست رفت و كنار بمبة آب، پشت به آفتآب نشست. خوشحال بود. در عين حال انديشمند. سربازان آفتآب سرمست از يك پيروزي ديگر دوستانه دستي به پشت او مي زدند و مي گذشتند. تو گويي آنها آغاز تصميم بزرگش را به او تبريك مي گفتند. او بي توجه به اين تعارفات مي انديشيد. كلمات خوب ديگر چه بايد كرد؟ چون سربازان آفتآب در ذهن مرد رژه مي رفتند.
كودكي نان بدست از كنارش گذشت. بوي نان تازه به مشامش خورد و گرسنگي را به يادش آورد. سرش ناخودآگاه بدنبال بوي نان تازه چرخيد. كودك را ديد كه مي رود. او را صدا زد: آهاي بچه.
كودك روي گشتاند.
: بيا.
كودك آرام آمد و در مقآبلش ايستاد. رويش نشد ازو نان بخواهد. شايد اگر آن كودك مردي مي بود او اينكار را مي كرد. به اين بوده گفت: نان را به خودت نچسبان. خمير مي شه. آفرين. حالا برو.
پس از رفتن كودك مرد نفس بلندي كشيد و مات ماند. ذهنش از كار افتاده بود. نشستن سودي نداشت. برخاست و روانة نانوايي شد. چهار پنج نفري در مقآبل نانوايي به صف بودند. او هم رفت و پشت سر آخرين نفر ايستاد. احساس خستگي مي كرد. نشست. ناگهان در خاليگاه آنسوي خيآبان چشمش به رهگذري افتاد. او دست به كمر بند داشت و به ديوار نزديك مي شد. رهگذر تا قصد نشستن كرد او چون دانة اسپند برآتش، از جاي جست و فرياد زد: آهاي، چه مي كني؟
بلندي آواز و خشونت نهفته در آن، كارگران نانوايي و چند نفر پيش رويش را ترساند. يك آن، همه به او خيره شدند. رهگذر بيچاره گيج شده بود. سر گردان گردوبرش را نگاه مي كرد. مرد آبپاش سطلش را در جايش گذاشت و گامي پيش نهاد. سپس ادامه داد: در اين گل صبح دلت است خرآبي كني؟
همة نگاهها از مرد آبپاش بسوي مرد رهگذر چرخيدند. او شرميد. كمربندش را با سري افكنده بست و بي چون و چرا از كنار ديوار دور شد. مرد آبپاش به جايش بازگشت. چهره اش هنوز سرخ و برافروخته بود. براي فرو نشاندن مآبقي خشمش غريد: پيش از برآمدن، در خانه تان گيميز تان را بكنيد. خيآبان را گيميز خانه تيار كرده اند. بي شرمها.
مرد پيش رويش با درد و تأسفي عميق گفت: كاكا جان، بسته شهر گيميز خانه شده.
او پاسخي نداد. دكانداران روبرو با تعجب بسويش نگاه مي كردند. يكي از اربابها كه تازه از راه رسيده و شاهد اين صحنه بود با نمودي فيلسوفانه از همسايه اش پرسيد: اين ديگر كيست؟ آبروي مرد بيچاره را برد.
: به بودة خود مي گويي؟ ارباب.
ارباب كه جوان هم بود نيش كلام مرد را به خوبي احساس كرد. به ويژه زهر نهفته در كلمة ارباب را. ديگ خشمش به جوش آمد ولي نگذاشت سر ريزه كند. با رنگي اندك پريده در پاسخ پرسيد: دروغ مي گويم؟
مرد همسايه حرارت خشم فروكش كرده را در كلام و رنجشي مهار شده را در نگاه او ديد. اما بروي خود نياورد و گفت: تو دروغ نمي گويي. ليكن خوب شد. اگر او آبرو مي داشت بايد در خانه خود را سبك مي كرد باز مي برآمد.
جوان در حاليكه جيبهايش را مي گشت گفت: شايد مشكلي داشته باشد.
: مشكلش ديگر به گردن ما نيست.
قاطعيت و سردي كلام مرد، رنگ از رخ ارباب جوان زدود. آتشي دوباره در ديگدان خشمش شعله ور شد. دسته كليدي از يكي از جيبهايش برآورد و پرسيد: خي چي كنند اين مردم بد بخت؟
سپس نشست و براي بازكردن قلفها، يكي يكي كليدها را به آزمايش گرفت.
: اگر دلت مي سوزد برو شهر دار را بگوي. باز اگر دلت آرام نگرفت خودت يك تشنآب جوركن. نام خدا پيسه هم داري خروار، خروار.
جوان دستگيرة در را چرخاند. وارد مغازه اش شد و غريد: چي اشتباهي كرديم امروز زود ترك آمديم.
مرد همسايه شنيد. آرام زير لب گفت: تا تو باشي ازين پس، پيش از سلام كردن خيله خيله نشوي.
***
مرد آبپاش نانش را گرفت. تن داغ و بوي دلپذير نان آرامشي به او بخشيد كه چند وقتي مي شد از آن دور بود. تكه بي از يك بغل نان كند و در دهانش گذاشت. بدنبال جاي مناسب براي نشستن و خوردن اينسو و آنسو را نگاه مي كرد. حتي يك درخت در سر تا سركوچه نبود كه او در سايه اش بنشيند و نانش را بخورد. ناچار دوباره بسوي بمبه رفت. در گوشه يي از تكه سيمان چهار گوش كه بمبه را در بر گرفته بود نشست و آرام به خوردن مآبقي نانش مشغول شد. سرش بيخود مي چرخيد و نگاهش هرزه گردي مي كرد. هيچ چيزي زيبايي در كوچه نمي ديد. فضا به شدت ملالت بار و كسل كننده بود. نماي رنگ و رو رفتة خانه ها، درو پنجره هاي كهنه و بد نمود، ديوارهاي لخت و عريان با خشت چيني نا منظم كه چون فاحشه يي پس از همبستري با صدها ناجنس، دراز به دراز افتاده بود؛ اجناس دكانداران بي پروا، همه و همه جز رنجش در ذهن او چيز ديگري پديد نمي آوردند.
كودكان نحيف، مردان ژوليده و زنان پژمرده صلانه صلانه رفت و آمد مي كردند. آسمان هم كم كم غبار آلود و نا زيبا مي شد. تو گويي شهر، شهر فلك زدگان و كوچه، كوچة مردگان بود. حتي كودكان شور و نشاط زندگي را نداشتند. نه جست و خيزي، نه بگو بخندي، نه شوخي و مذاقي، نه بگير نماني، هيچ، هيچ، هيچ، جنگ و لت و كوبهاي كودكانه پيشكش. فقط آبپاشي اندكي حال و هواي كوچه را دگر گون كرده بود و با همة وجود مي كوشيد رنگ و بوي زندگي را در آن گورهمگاني پخش كند. اما اين كافي نبود. چيز مهمتري بايد به ميان مي آمد و كار مهمتري بايد انجام مي شد.
پرسش ديگر چه مي توانم بكنم در ذهنش مي چرخيد و بدنبال پاسخي مي گشت. چشمانش ناخودآگاه بروي باغچة پرگل و سبزة كوچكي در مقآبل دكان يكي از مردان بي خوآب ثآبت مانده بود. نگاهش را از آن برگرفت. چشم و ذهنش خيلي زود از تماشاي چيزهاي ديگر خسته شدند و دوباره به باغچه باز گشتند. اين رويداد ساده، درخت و درخت شاني را بيادش انداخت. با افسوس به ياد آورد كه ديگر موسم درخت شاني گذشته است و گرنه در سرتاسر دوسوي كوچه درخت مي كاشت و بيخ ملالت و كسالت را مي كند. درخت سمبل زندگي و بالندگي، اما افسوس. پرسش دوباره به جنبش آمد. ناگهان صدايي در گوشش پيچيد. چيزي شبيه برخورد يك قوطي فلزي با زمين ناراحت شد. لقمة نانش را به سختي فرو بلعيد و به سمت صدا چرخيد. اشتباه نكرده بود. اين كار از جواني مكتبي كه با دست دهانش را پاك مي كرد سرزده بود. چهره در هم كشيد و با صداي بلندي كه جوان بشنود غريد: بي ادب. سپس روي گشتاند و با شماتت افزود: اين مي خواهد آينده اين ملك شود.
نگاهش به مردم بود. اما هيچ مخاطب خاصي نداشت جز جوانيكه بي توجه به او و گپهايش راه خود را مي رفت.
مرد آبپاش مي ديد. سرسري و بي پي گرد. يك ان متوجه شد خرد و كلان، مشتري و دكاندار، رونده و باشنده، هر كس به نوبة خود چيزي بر زمين مي اندازد. دستش خشكيد و لقمة نان بسوي دهانش نرفت. باور نمي كرد. همة وجودش از كار افتاد و تمام نيرويش به مغزش منتقل شد. ولي اين رفتار را درك نتوانست. با دقت بيشتري به مردم خيره شد. مردم چون دستگاه توليد زباله، گام به گام چيزي بر زمين يا در جوي هاي كنار خيآبان مي انداختند. دكانداران خاكروبه و ديگر پس مانده هاي مشتريانشان را، مردم هم ته سيگرت، پوش ساجيق، دستمال كاغذي و ... كساني هم كه چيزي نداشتند آب دهانشانرا. تو گويي آنها در توليد زباله با يكديگر چشم و هم چشمي داشتند.
مرد وحشت كرد. نگاهش را از كوچه برگرفت و به آسمان دوخت. آسمان نيلگون صبح كم كم رنگ مي باخت و رنگ خاكستري پاي دامانش سراسر وجودش را در بر مي گرفت. با خود انديشيد: اگر اين روند تا شب...
جمله اش را ادامه نداد. حتي تصورش هم براي او هراس انگيز بود. گپ دكتر به يادش آمد.: آلودگي محيط مهمترين دليل مريضي همسر شماست. چشمانش را بست و ناليد: پروردگارا.
قطره اشكي از گوشة چشمان مرد بيرون تراويد. با دستانش چهره اش را پوشاند و سرش را بالا برد. خيلي زود چشمانش را گشود. از ميان انگشتانش به آسمان خيره شد. خشم و كينه در درونش مي جوشيد و مي خروشيد. با لحني تهديد آميز زير لب غريد: پس اينگونه بود و ما نمي دانستيم.
با پشت دست چشمان نمناكش را پاك كرد و با نگاه به جستجو پرداخت. در لآبلاي مردم و كنار گوشه هاي كوچه. نيافت. روي گشتاند. به دوسوي كوچه در پشت سرش. باز هم نيافت. دوباره به رو برويش نگريست؛ سپس به پشت سرش. هر چه بيشتر جستجو مي كرد كمتر مي يافت. مات شد. زير لب گفت: خدايا، به تو پناه مي برم. دمي گرفت و با خشم افزود: از شر اين مردان لعنتي.
نانش را نخورده برخاست. آخرين لقمه را در دهان و ما بقيش را در جيبش گذاشت. هر چند از نان هم ديگر چيزي باقي نمانده بود. آستينها را بالا زد و شروع كرد به جمع آوري آشغالهاي خورد و كلان از روي كوچه: حالا كه كسي نيست خودم اينكار را مي كنم.
نان و نان خوردن پاك از يادش رفت. مثل ديوانه ها تند و تيز به هر سو نگاه مي كرد. تو گويي در ميدان جنگ، دشمني كمين كرده را جستجو مي كند. گاهي راست، گاهي خميده، گامي و زباله يي بر مي داشت. سطلش زود پر شد. غم بزرگي در چهره اش پديدار گشت. هنوز خيلي زباله مانده بود. با نااميدي يكبار ديگر به دنبال سطل آشغال سرتاسر كوچه را نگاه كرد. اما نيافت كه نيافت. با عجله به آن سر كوچه كه نزديكتر بود رفت. كوچة ديگر را نگاه كرد. آنجا هم اثري از گمشده اش نبود. كوچة ديگر، كوچة ديگر، كوچة ديگر... بالاخره بر سر ششمين يا هفتمين كوچه بود كه يك سطل آشغال يافت. آنهم چه سطلي آشغالي؟
گمشده اش عبارت از بيلر كلاني بود كه آشغالها از حلقومش بيرون زده، در چهار سويش پراكنده و گرداگردش تل انبار شده بودند. پيشتر رفت تا آشغالهايش را در پاي بيلر خالي كند. اما نتوانست. بوي بد آشغالهاي تل انبار شده بي پرده مي گفتند: ديرگاهيست كه شهرداري گذرش به ما نيفتاده و شايد به اين زوديها هم نيفتد.
نگاهي به خانه هاي اطراف آشغالداني انداخت: اين مردم بدبخت و بينوا چه زجري مي كشند؟
مرد آبپاش با سطل پر آشغال به راهش ادامه داد. بين راه مي كوشيد آشغالهاي خورد و ريزه را بردارد و با فشار در سطلش جاي دهد. اينكار رفته رفته سطل كوچكش را به سرنوشت بيلر كلان دچار كرد.
دو ساعتي در جستجو گذشت. ديگر آفتآب تند تر مي تآبيد و او كم كم از شهر مي برآمد. اما تاكنون نتوانسته بود جاي مناسبي براي آشغالهايش بيآبد. سايه ها دم به دم كوتاهتر مي شدند و او با حسرت به درختان داخل حولي ها مي نگريست. خانه ها هر چه درخت بيشتري مي داشتند در نظر او زيباتر و پربهاتر جلوه مي كردند.
شهر بپايان رسيد. ولي او همچنان به راهش ادامه مي داد. تا گودالي دور از خانه ها يافت. گودالي بزرگ و عميق كه به چاه چندان شباهتي نداشت. شايد امضاي يك خلبان آمريكايي. اين از ذهنش گذشت با آن هواپيماهاي بلند پروازي كه به ياد داشت. شانه هايش را بالا انداخت: كسي چه مي داند؟
به هر روي، گودال چون موهبتي الهي بر سرراهش قرار گرفته بود. به اين بوده پيش و پس از ريختن آشغالها خدا را سپاس گفت و باز گشت.
وقتي دوباره به كوچه اش رسيد؛ چاشت روز بود و سرك كاملاً خشك. يكسره از راه به مسجد رفت. وضويي گرفت و نمازش را خواند. پس از نماز دوباره به كوچه باز گشت. نمي دانست آشغالها را جمع كند يا به آبپاشي كوچه بپردازد. در اين هنگام موتري با سرعت از مقآبلش گذشت. گرد و خاك موتر به چشم و حلقش زد و او را آزرد. در حاليكه سرفه مي كرد و چشمانش را مي ماليد. به سوي بمبه راه افتاد.
آبپاشي خيآبان دو باره شروع شد. دكانداران براي چندمين بار خيرة مرد آبپاش شدند. هيچ كس چيزي به او نمي گفت. نه خوب ، نه بد، نه حتي يك مانده نباشي ساده.
مرد آبپاش غرق در عالم خود گام به گام پيشتر مي رفت. يكسره و خستگي ناپذير. عرق از سرو رويش مي چكيد. آبرا با تمام توان بر زمين مي پاشيد. نمي پاشيد مي كوبيد. جدي و بي دغدغه. گهگاهي قطرات عرق نيز از موهاي تر و افشانش جدا مي شدند و به همراه آب چون شلاق برتن خشك زمين فرود مي آمدند. آنچه از زمين بر مي خاست غبار بود و قطرات گرد آلودي كه چون خون و ريم به هر سو شتك مي زدند. و اين به مرد نشاط مي بخشيد. هر چه غبار از زمين بلند تر مي شد او لذت بيشتري مي برد. اگر غبار زمين آنچنان مي شد كه او را به وجد مي آورد با خشم و تهديد، زير لب مي غريد: اميدي نيست؟
تو گويي او مي خواست اميد را به زور در كوچة خاكي بروياند.
به پيش نانوايي رسيد. بوي نان با متانت و سنگيني خاصي از دريچة نانوايي بيرون مي آمد و در گرماي پس از چاشت در مقآبل نانوايي مي رقصيد. آن هم چه رقصي؟ رقص وطنازي ويرانگري كه او در دستگاه هيچ نانواي ديگري نديده بود. رخوت و سستي غريبي در او پديد آمد. سطل آب در دستش سنگين و پاشيدنش سختي مي كرد. به نانوايي نگريست. حتي يكنفر هم مشتري نداشت. متعجب، از سويي هم خوشحال شد. نانهاي سرخ و برشته، خسته از نگاههاي آزمند در انتظار دستي خريدار و دهاني وصلت جوي بودند. تو گويي آنها فرياد مي زدند: بيا مرا بگير. بيا مرا ببر.
مرد آبپاش مست شد. آب سطلش را سرسري پاشيد و با شوق و ذوق بسوي نانوايي رفت. بي گپ و گفت ناني گرفت. آنرا به چهره اش نزديك كرد و نفسي عميق كشيد.
شاگرد نانوايي متعجب شد. اندكي هم ترسيد. ليكن به گمان اينكه او ديوانه است؛ چيزي نگفت. وقتي هم پول داد از سر لطف نگرفت. ولي او را خوش نيامد و گفت: بگير. من گدا نيستم. شاگرد نانوا هم ناچار پذيرفت.
مرد نان بدست بسوي بمبه باز گشت. در همانجايي كه صبح نشسته بود دوباره نشست. به هيچ كجا نگاه نمي كرد. جز به نانش. فرو رفتگيها و برجستگيهاي نان كه با مهارتي استادانه بوجود آمده بودند چشمانش را نوازش مي دادند و اشتهايش را تحريك مي كردند. اما او ايستادگي مي كرد. آن بخشهايي از نان كه از آتش مستقيم در امان مانده و رنگ خود را نباخته بودند اندك سرخي دلكشي داشتند. و اين نشانة اصالت و توان بخشي نان بود. پدركلانش گهگاهي از چنين ناني كه گندمش در كوهستانهاي خشن بام دنيا مي روييد گپ مي زد و بذر آرزو را در دل او مي پاشيد. پيامد شوق و ذوق و ياد گذشته ها دلهرة عجيبي بود. نمي توانست نانش را بخورد. مي ترسيد مزه اش با ديگر نانها تفاوتي نكند. براي چندمين بار نان را به چهره اش نزديك كرد و آنرا بوييد. از بوي نان سير نمي شد. بالاخره دل به دريا زد و از بغل آن لقمه يي كند. مزة نان شراب و عسلي را كه در تمام عمر نخورده بود به يادش آورد. مستي و نشاط چهرة در هم و نگرانش را چون غنچه شكوفا كرد و به چشمانش پرتوي دوباره بخشيد.
لبه هاي نرم و كلفت نان كه نپخته هم بودند؛ پيشتر از هر جايي ديگر، طعم تند لب و دندان مرد را چشيدند و از بار سنگين بيهوده گي رهايي يافتند.
او در هنگام خوردن مي كوشيد ذره يي از نانش بر زمين نريزد. وقتي تكة تردي را به دهان مي گذاشت چشمانش را مي بست. تا تمام ذهنش در هنگام جويدن گيراي مزة آن گردد و لذتش را به ياد بسپارد. زيرا او به خوبي مي دانست، به چنين چيز كميابي در دوران ماشين و بدل كاري بايد ارج نهاد. ناگهان به ذهنش رسيد: نشود آرد اين نان تمام شود.
اين فكر او را پريشان كرد و اشتهايش را كور. نان به دست، شتآبان از جاي برخاست و روانة نانوايي شد. سراسيمه خود را به نانوايي رساند. بي مقدمه از شاگرد نانوا پرسيد: چند بوجي از آرد اين نان داريد؟
: بسيار.
: بسيار، درست. ليكن چند بوجي؟
: چقدر به كار توست؟ هر...
مرد آبپاش با خشم به ميان گپ او دويد و گفت: گفتم چند بوجي؟
چهرة سرد و سنگي با تراشه هاي خشن، چشمان گرد و طوفاني چون دو گرداب مهيب جوان را از جاي كند و در خودش پيچاند. پاسخ پنجاه بوجي، با ترس و لرز، بين زمين و آسمان از دهانش برآمد. همة كارگران نانوايي باديدن اين صحنه قرس قرس خنديدند. جوان خجل شد و در جايش نشست.
مرد آبپاش ديگر چيزي نگفت. روي گشتاند و با خود انديشيد: اگر روزي بيست بوجي بپزند سه روز هم نمي شود.
صداي بي رمقي كه آهنگ يأس داشت و تازيانة ستم را به ياد مي آورد در گوشش پيچيد: ديگر اميدي نيست.
صدا آنچنان بي رنگ و نشانه بود كه فهميده نمي شد از زنست يا مرد؟ و آنچنان آهسته كه ترس مي زاييد و دهشت مي آفريد.
غبار غم بر چهرة مرد نشست. دلش مي خواست همة آن پنجاه بوجي آرد را بخرد. ولي نه پول داشت و نه هم جاي نگهداري. از نانوايي دور شد. سر در گريبان و نان بدست. در تمام طول راه حتي يكبار سرش را بلند نكرد. لقمه يي از نانش هم نخورد. صلانه، صلانه رفت و كنار بمبه نشست. به نانش خيره شد. نان چون اقيانوس و او غرق در آن. ذره ذره كنج و كنارش را، از ابتداي پيدايش تا به اكنون از نظر مي گذراند و به ان مي انديشيد: گندمي سخت و ديررس داشته كه تا توانسته نيروي دهقان و زمين را گرفته. حتي آفتاب را به مبارزه طلبيده و در جدال با او، رنگي تيره تر از ديگر همنوعانش پيدا كرده است. اندك تيرگي پوستش كه او را از ديگران متمايز مي كند اولين نشانه توانمندي دروني اوست. در نبرد با سنگ آسيآب تمام كوشش خود را در راستاي حفظ جوهره اش نموده است. نانوايي براي او سالن آرايشي بيش نبوده كه او خود را در آن آراسته و به دلبري از كسان پرداخته.
رشتة انديشه مرد به درازا كشيد و كم كم سر از باغ خاطراتش برآورد. باغ گلهاي رنگانگ، گياهان خود روي و درختان بي ثمر. چون هميشه رفت و در پاي درخت خشكيده يي كه دوستش مي داشت نشست. درخت زيبا بود. تنومند و پر شاخ، بروي تپه يي مشرف بر همه جا. مرد به راحتي مي توانست در زير سايه اش دراز بكشد و خوابيده همه جا را ببيند. همين كار را هم كرد. دراز كشيد و به تماشاي اطرافش پرداخت. خيلي زود خسته شد. نگاهش را از همه چيز بر گرفت و به شاخه هاي پيچ در پيچ و خشكيدة بالاي سرش دوخت. آنها در نظرش چنان زيبا و تازه مي نمودند كه شاخ گل از حضور در ان مجلس خجل مي شد. تو گويي او با نگاهش از درخت خشكيده ميوه مي چيد. ميوه يي ناب كه كيمياي جان و آرامش بخش روان بود.
غرق در تماشاي عزيزش بر پهنة آسمان نيلگون به خواب رفت. در خوابش اژدهايي از ميان آسمان پر دود و غبار پيدا شد و درخت سبز و با نشاطي را كه او در سايه اش خوابيده بود با يكدم به آتش كشيد.
مرد هراسان از خواب پريد. نان از دستش افتاد. لحظه يي بين خواب و بيداري دست و پا زد. تا به خود آمد. دستانش را خالي ديد. جستجو گرانه پيش پايش را نگاه كرد. نانش غريبانه بر خاك غلتيده بود. زود بر داشت و بوسيدش. گردو غبار بوسه گاهش، دوستانه لبانش را در آغوش گرفتند. ليكن خيلي زود به اشتباه خود پي بردند و با پشت دست مرد از لبانش جدا شدند.
جز يك گوشه و بخشهايي از پشت نان كه بر اثر افتادن، خاكي شده بودند. بروي نان لاية كلفتي از گردو غبار نشسته بود. مرد آبپاش نان را چند بار به دستانش زد و تكان داد. گرد زيادي از آن بلند شد و او را به سرفه انداخت ولي پاك نشد. به سينه و بازوانش ماليد. حتي با دقت پوف كرد. پيامد همة كارهايش درد سري بود كه با صداي سطل در بند دستش او را بيشتر مي آزرد.
نان چون اولش نشد. اندك غبار مانده به اعماق وجودش نفوذ كرده بود و براي پاك كردن آن شايد، بايد از آب مقدس استفاده مي شد. ديگر نه سرخي نان به ديده مي آمد و نه بوي بهشتيش به مشام.
چهرة اندوهبار مرد ميزبان سرشك خونبار او شد. دست بلند كرد تا اشكش را پاك كند. صداي خشك سطل باز هم به هوا برخاست و اينبار چون تيري در گوشش فرو رفت. اعصابش به هم ريخت. قهر و خشم چون طوفان او را بلند كرد و سطلش را با شدت بر زمين كوبيد. زمين با همة بزرگيش به ستوه آمد. ناله كه نه، چيزي شبيه گلايه. آنهم نه به بودة خود، بلكه به بودة سطل. آن بيچاره از درد به خود مي پيچيد و فرياد رسي هم نداشت.
صداي برخورد سطل با زمين، مردم را بار ديگر متوجة مرد آبپاش كرد. همه يك آن به او خيره شدند. با نگاههاي عاقل اندرسفيه كه در بهترين حالت پرسشي بود: چرا؟
زمين و زمان از حركت باز ايستاد. هيچ صدايي جز آن چراي مرموز را نمي شنيد. و اين احساس گناه، سپس شرم را بر سبكي و آزاديي كه با خشونت بدست آورده بود؛ چيره مي كرد. براي گريز از اين احساس و نگاه نا خوشانيد مردم، سرش را پائين انداخت. در جايش نشست. جرات نمي كرد چشمانش را پاك كند. ناچار در همان حال خود را به كار ديگري سرگرم كرد.
به جستجوي جيبهايش پرداخت. جدي و متفكرانه. خيلي زود به آنچه مي خواست دست يافت. يك خلقة پلاستيكي پاك و قاد شده به رنگ سفيد. نانش را بار ديگر پوف كرد و داخل پلاستيك گذاشت. دست به جيب بغل واسكتش برد. نان مانده از صبح را بيرون كشيد و به چهره اش نزديك كرد. بوييد. بوي دلخواهش به مشامش نخورد. با اين وجود آنرا بوسيد و محترمانه در پلاستيك گذاشت. بار ديگر دست در جيبش كرد. چهره و رفتارش نشان مي داد با وسواس و دقت به دنبال چيزي مي گردد. پس از لحظه يي اندك نرمه ناني به داشته هاي خلتة پلاستيكي افزوده گرديد. در اين هنگام، صدايي چون صداي سطلش از نزديك به گوشش خورد. آنرا در جايش نديد. سطل در دست مردي بود كه از كنارش مي گذشت. از جاي جهيد و به تندي گفت: كاكا سطل را كجا مي بري؟
: جايي نه؛ پيش دكانم را آبپاشي كنم پس مي آورم.
و خم شد تا آنرا زير نل بگذارد كه مرد آبپاش به سردي گفت: مرا. من خودم آبپاشي مي كنم.
اما او سطل را گذاشته بود. از تندي گپ مرد آبپاش هم هيچ خوشش نيامد. به اين بود. به دست دراز او توجهي نكرد و رفت. پس از رفتن او مرد آبپاش در جايش نشست. او هم از رفتار مرد ناخشنود بود. خلتة نان اويزان از بك بند انگشتش چون آونگ ساعت آرام به چپ و راست مي رفت. انديشيدن به رفتارش در برآبر آن مرد و واكنشي كه ديده بود او را اذيت مي كرد. حوصله اش سر رفت. خميازه يي كشيد و بلند شد. با نگاهي سرسري سروته خيآبان را از نظر گذراند. خيابان آرام و خلوت بود. آنسو ترك سگي دراز كشيده در زير يك گاري او را نگاه مي كرد.
مرد آبپاش خلتة نانش را كنار بمبه گذاشت و به بمبه كردن پرداخت. سطل نيمه پر، خود به خود چپه شد. با تعجب به سراغش رفت. كف سطل كاملاً غر و يك گوشه اش باز شده بود. مرد انديشمندانه سري تكان داد و با نگاه به جستجوي چيزي بر آمد. براي بستن شكاف. تكه پلاستيكي يافت. آنرا به خودش پيچاند و در سوراخ سطل چپاند. سپس سطل را به گردن بمبه آويخت و دوباره به كار پرداخت.
آبپاشي بار ديگر از نو آغاز شد. اندك گرمي باقي مانده از چاشت و كار پر جنب و جوش، خيلي زود عرق را از سر و روي مرد جاري كردند. در هنگام بمبه كردن قطره يي از عرق پيشانيش به يكي از چشمانش رفت و سوزش تندي را ايجاد كرد. نا خودآگاه هر دو چشمش را بست و پلكهايش را به هم فشرد. سرش لرزش خفيفي كرد. آرام پاي بر زمين كوبيد. ولي حالش به نشد. ناچار دست از كار كشيد. شتابان خود را به سطل رساند و آبي برويش زد. دمي نشست. وقتي سوزش چشمش كمتر شد باز گشت و كارش را از سر گرفت.
آبپاشي دو سوي كوچه تا دم غروب ادامه پيدا كرد. مرد و خورشيد خسته از كار و تلاش هر يك به سويي مي رفتند. نبرد هميشگي كم كم آغاز مي شد. شيوة نبرد كهنه تر از تمام تاريخ بود. آن دسته از ياران تاريكي كه در مغارة كوههاي گراگرد شهر يا در زير تخته سنگهاي بزرگ پنهان شده بودند سر بازان نور را از پشت گردن مي زدند و به پيش قراولان لشكر تاريكي مي پيوستند.
مرد آبپاش براي دم راستي باز هم كنار بمبه نشست. يكي از مردان بي خواب كه پير بود و دكانش از همه نزديكتر به بمبه، پيش آمد و با مهرباني گفت: آقا، بفرماييد بياييد با ما چاي بخوريد.
مرد آبپاش به سردي پاسخ رد داد. پير مرد رفت و پياله چايي از دست شاگردش فرستاد. او باز هم نپذيرفت. پير مرد كه انها را نگاه مي كرد؛ ناراحت شد و معترضانه گفت: بگير برادر، نه مرداراست. نه آدمكش. ما اينجا حوصله كفن و دفن كسي را نداريم. مي ترسم از ماندگي جانت برآيد. و گرنه راهي نمي كردم.
مرد آبپاش با شنيدن اين گپ ناچار به پذيرفتن شد.
تاريكي هاي پنهان در گوشه كنار شهر نيز چون ياران مغاره نشين خود كم كم سر به شورش بر مي داشتند. مردم چون هميشة تاريخ در چنين ساعاتي شتابزده و سر گردان مي نمودند. رفته رفته نبرد اوج مي گرفت و فضا لبريز از خشونت مي شد. در افق چيزي جز خون سرخ خورشيد و يارانش به چشم نمي خورد. مرد آبپاش با اندوه تمام شكست نور را تماشا مي كرد و انديشمندانه چايش را مي نوشيد. خورشيد و يارانش در طول روز او را بسيار آزرده بودند. وقتي آب مي پاشيد به خوبي درك مي كرد سربازان او بخشي ولو كوچك، از آب را پيش از رسيدن به زمين بي شرمانه مي دزديدند. كاش به آن بسنده مي كردند. آب زمين را به زور نيزه از گلويش بيرون مي كشيدند و با خود مي بردند. پذيرش چنين رفتارهايي براي مرد بسيار سخت بود. با اين هم دلش نمي خواست سربازان نور را چنين ذليل و بي پرده بنگرد. به اين بوده روي گشتاند و پشت به غروب كرد.
وقتي چاي تمام شد پياله را در كنار خلتة نانش گذاشت و چون پيش از چاشت به گرد آوري آشغالهاي كوچه پرداخت. اينبار ديگر خلته هاي پلاستيكي را در سطل نمي انداخت. بلكه از انها هم به عنوان آشغالداني استفاده مي كرد.
پيش قراولان تاريكي به شهر رسيدند. يارانشان از هر پس خانه و پس كوچه يي به پيش و از شان مي شتافتند. تلاشي خانه به خانه در جستجوي ياران خورشيد آغاز شد. آخرين سربازان بجا مانده از لشكر شكست خوردة خورشيد در گوشه كنار، مذبوحانه سر به تيغ دشمن مي سپردند و يا شتابان بدنبال سپهسالار شان در افق نا پديد مي شدند.
گرد و غبار ميدان كار وزار، كم كم فرو مي نشست. سر دار تاريكي در ميان گرد و غبار، آرام و سنگين پيش مي آمد. پر هيبت و وهم انگيز. حضورش دم به دم پر رنگتر، هيبتش گام به گام بيشتر مي شد. سربازانش پس از يكسره كردن كار خورشيد، آخرين پرتوهاي نور ناتوان خانه ها و دكانها را در پيشگاهش گردن مي زدند.
ديگر جز تاريكي، چيز ديگري بر اين گوشة دنيا حكومت نمي كرد.
مرد آبپاش به صد نواي بد، خلته ها و سطلش را پر كرد. براي رهايي از شر آنها، راهي را كه صبح رفته بود، دوباره در پيش گرفت. تند و شتابزده. به نانوايي رسيد. بوي نان ناتوانتر از چاشت به مشامش خورد. تو گويي گرد و غبار، آن بينوا را مسموم كرده بود و ديگر ناي دلبري نداشت.
مرد دلگير شد. نا خودآگاه گامهايش به كندي گراييدند. در اين هنگام دكاندار جواني از گروه اربابها، در كنارش سبز شد و به نرمي گفت: مانده نباشي كاكاجان. يك سوال دارم. اجازه هست پرسان كنم؟
مرد آبپاش با سر پاسخ مانده نباشي او را داد و گفت: بفرما.
: اين آشغالها را كجا مي بريد؟
: چرا؟ خونده شان تو هستي؟
: نه، نه كاكاجان. ببخشي اگر...
: يك جاي بسيار دور
: مانده نمي كند؟
مرد آبپاش ايستاد. در آرامشي چون آرامش پيش از يك جنجال بزرگ. به چهرة مرد جوان خيره شد. تو گويي مي خواست نيت و انتهاي گپ او را در چهره اش بخواند. چيز بدي نديد. هر چند سربازان تاريكي بسيار كوشيدند آن دو را فريب دهند و بازيچة خود بسازند. به اين بوده گفت: مردم بايد...
: نه، نه. كلگي بايد مي توانيم آنجا آتششان بزينم.
: از ما گذشته شاهزاده. به فكر ديگران باش.
: اين گپه نزن كاكا جان. گفتم كه، كلگي بايد.
: كدامتاآزرده نشود. جوان.
: فكر نمي كنم.
: اگر شد؟
: به گردن من.
: نشد. نبايد كسي آزرده شود.
: نه، نه. كجا مي روي؟ كس آزرده نمي شود. من اين مردم ها را مي شناسم. باور نداري؟ آهاي مردمان بي خواب، اجازه هست ما اين زباله ها را در خاليگاه آتش بزينم؟
: دلتان.
: چال باز. تو چه مي گويي لالا؟
: آزادي برادر.
: مرد آبپاش كه انديشمندانه گوش مي داد و مي شنيد گفت: بس. گوگرد داري؟
: چرا؟ سيگرت مي زني؟
: نه. به بودة آشغالها.
مرد جوان در حاليكه روي مي گشتاند گفت: پيدا مي كنم. سپس با صداي بلندي ادامه داد: حاجي، حاجي چهارجيبه.
پير مردي كه در پياده رو شتابان روان بود؛ روي گشتاند و با اشارة سرو دست پرسيد: چه مي گويي؟
: از دست شاگردت يك پلته آتش راهي كن. در خاليگاه.
: پير مردم سري تكان داد و آندوشانه به شانة هم راه افتادند. ارباب جوان از سكوت خوشش نمي آمد. دوست داشت بگويد يا بشنود. به اين بوده گفت: كاكا جان چه خبر؟
: هيچ. ميگويند شهر شلوغ است.
: شلوغ چيست؟ بيرو بار يا گدودي؟
: راست پرسي من هم به همين فكر هستم.
ارباب جوان انديشمندانه و دلگير زير لب گفت: هر دويش است كاكا جان.
مرد آبپاش شنيد. ولي چيزي نگفت. آشغالهايش را در وسط خاليگاه بروي هم كود كرد و به نو جوانيكه دوان دوان مي آمد نگاهي سرسري انداخت. نوجوان قوطي گوگردي به ارباب جوان داد و باز گشت. خيلي زود شعله هاي اتش سر به آسمان كشيدند. ارباب جوان با شوق و ذوق به آن مي نگريست و گردوبرش را جمع مي كرد.
مرد آبپاش دو باره به دنبال آشغال رفت. دكانها يكي پس از ديگري بسته مي شدند و نورها خاموش. كوچه رفته رفته خود را مي باخت. ايستادگي در مقابل سردار تاريكي سودي نداشت. مرد آبپاش كوچه را به پايان رساند ولي سطلش پر نشد. سردار تاريكي با همة توان از آشغالها پشتيباني مي كرد و آنها را در پناه خود گرفته بود. آخرين دكانداران، دكانهاي خود را بستند و با شوخي و بذله گويي از هم جدا شدند.
مرد آبپاش نرم نرمك باز گشت. نرسيده به نانوايي بوي نان به مشامش خورد. قويتر از هميشه. چهره اش باز و دلش شاد شد. چشمانش را بست و نفسي عميق تر از هر چاهي كشيد.
بوي خوش نان تا دور دست ترين جاهاي ريه اش رفت و محرومترين نايژك هايش را نواخت. مرد لحظه يي در خلاي كامل قرار گرفت. در ناكجا آبادي بدون زمان و مكان، كه فقط او بود و بوي نان.
سگي آرام در آنسوي خيابان زمين را بو مي كشيد و به دنبال چيزي براي خوردن مي گشت. مرد بوي كشيدنهاي او را احساس كرد. بدش آمد. از شدت حسد دلش مي خواست سر از تن سگ جدا كند. در دل خطاب به او گفت: تو چطور جرات كردي به قلمرو من تجاوز كني؟
تو گويي سگ اين را شنيد. سر بلند كرد و نگاه عاقل اندرسفيهي به مرد انداخت. سپس دوباره به كار خود مشغول شد.
مرد آبپاش چشم گشود و آرام بر زمين نشست. در حاليكه چشمانش با همة هوش و حواسش بدنبال سگ بودند، دستش بدنبال سنگ مي گشت. سگ و سنگ با هم پيدا شدند. مرد چون كسيكه دشمن سر خود را ديده باشد به سوي سگ دويد. سگ بيجاره تا متوجة مرد شد، 180 درجه چرخيد و تيز گريخت. سنگ به بدرقه اش رفت. از او پيشي گرفت و با فاصلة كمي بر زمين نشست.
نخوردن سنگ به سگ خون مرد را به جوش آورد. با خشم دندانهايش را خاييد و تف تندي بر زمين انداخت. به ياد نان و نانوايي افتاد. بوي نان بي رمق و ناتوان به مشامش مي رسيد. سراسيمه شد. همه چيز را فراموش كرد و بسوي نانوايي شتافت. بين راه سطلش آرام و مؤدبانه ناپاكي دستانش را به او گوش زد مي كرد. ليكن فكر او جاي ديگر بود و نمي شنيد.
راست مي رفت. و اين راست رفتن براي رسيدن به نانوايي، چيرخيدني به كار داشت. در هنگام چرخش، سطلش با صدايي بلند و آزار دهنده يك بار ديگري ناپاكي دستانش را به او ياد آوري نمود. مرد شرميد. راهش را بسوي بمبه كج كرد. صداي سطلش بيش از پيش بلند شد. تو گويي او اينبار به چهرة در هم رفته از شرم و دل بي تاب مرد مي خنديد.
دل مرد رنجيد. حكم نابودي سطل خيلي زود به مرد ابلاغ شد. مرد هم چون جلادي آنرا به هوا برد تا دوباره بر زمين بكوبد كه تكه كاغذ سفيدي از دهانه سطل بر آمد و رقصان روانة زمين شد. ديگر داشته هاي سطل نيز بدنبال تكه كاغذ روان شدند كه عقل مرد چون دادگاه دوم، حكم پيشين را لغو نمود. دست آرام پاين آمد. همزمان مرد بسوي آتش چرخيد.
آتش تنها بود. خسته و ناتوان از جنگ با سربازان تاريكي. هر آن امكان داشت نابود گردد. مرد آبپاش آشغالها را بروي آتش خالي كرد و سطلش را برزمين انداخت. صداي اعتراض سطل به هوا برخاست. پس از آن، شغله هاي آتش اوج گرفتند و به قلب تاريكي تاختند. تو گويي طبل جنگ نواخته شده بود.
مرد آبپاش بي توجه به آنها بسوي بمبة آب دويد. بين راه مردي را ديد كه از روبرويش مي آيد. وقتي از او گذشت با خود انديشيد: نشود اين آدم به نانوايي برود و همة نانها را بخرد. باز گشت. سراسيمه و شتابان. تندي رفتار او در سكوت و آرامش توهم زاي شب، مرد رهگذر را ترساند و به پياده رو فرستاد.
در نانوايي، شاگرد نانوا سرگرم گفتگو با همكارانش بود كه او سر رسيد: اي هي.
صداي مرد ناخواسته، خشن، رگه دار و آمرانه از گلوي خشكش برآمد. جوانك ترسيد. آهسته روي گشتاند. با چهره يي در هم، موهايي پريشان و سرو رويي گرد گرفته رو به رو شد. يكه خورد و بي اراده از جاي جهيد. مرد آبپاش براي آرامش او لبخندي به لب آورد و گفت: يك نان برايم نگهدار. دستهايم را بشويم پس مي آيم.
و پيش از دريافت هر گونه پاسخي، باز هم بسوي بمبه دويد. در راه دو باره با آن مرد سر خورد. مرد پياده رو را براي او رها كرد. او هم براي مرد. مرد بيش از پيش ترسيد. دوباره به پياده رو پناه برد. مرد آبپاش با سلام و لبخند كوتاهي از او گذشت و خود را به بمبه رساند.
شستن دست و روي براي مرد آبپاش شكنجه يي شده بود. چندين بار پس و پيش بمبه رفت و آمد كرد تا به خواسته اش رسيد. ليكن هيچگونه تغييري در رفتار و كردارش پديد نيامد. دلش همچنان نا آرام بود. شايد بايد به دلش هم آب يخ مي زد. اما نه، براي اينكار وقت نداشت. بايد هر چه زود تر خود را به نوانايي مي رساند. يكسره تا نانوايي دويد. وقتي ناني از ميان چندين نان، براي خود خوش كرد خاطرش آسوده گرديد.
آرام به آنسوي خيابان رفت. كنار آتش كم جان بر زمين نشست و به نانش خيره شد. بوي نان و اندك نور كمرنگ آتش كه پوست نان را طلايي مي نمود، مرد را از زمين و زمان جدا و در بي نهايت روياهاي خوش رها كردند. آتش دم به دم ناتوانتر مي شد. گهگاهي فريادي مي كشيد و كمك مي طلبيد. اما كو گوش شنوا؟ در آخرين لحظات تمام نيرويش را يكجا كرد و زنده باد روشنائي را فرياد زد. مرد آبپاش آن را هم نشنيد. اگر هم شنيد كاري انجام نداد.
مرگ آتش، دنياي روياهاي مرد را تاريك كرد. براي اولين بار از تاريكي ترسيد. نگراني موهومي در جانش ريشه دواند. به ياد سربازان آفتاب و آن چپاولگري هاي بي شرمانه شان افتاد. عرق سردي بر تنش نشست. فرياد هراس انگيز سكوت، در زير ضربات پياپي شلاق سردار تاريكي مو بر تنش راست مي كرد. بيشتر از خود نگران نانش بود. انتظار حادثه يي تلخ آزارش مي داد. نانش را محكم در دستانش مي فشرد و با دمب چشم گردو برش را مي نگريست. هر ان منتظر بود سربازان تاريكي نانش را به زور از او بگيرند. اما چنين نشد. شايد هم شده بود و او نمي دانست. شايد دستانش به او دروغ مي گفتند و چشمانش بازيچة سردار تاريكي شده بودند. ترديد چون ماچه سگي در گلة گرگان، به او حمله كرد و از درون آتشش زد.
عرق از تمام بدن مرد چشمه چشمه مي جوشيد. به ستوه آمد. تند و پريشان دستانش را بالابرد. چيزي شبيه نان در دستانش ديده مي شد. اندكي خاطرش آسوده گرديد. براي اطمينان بيشتر آنرا به چهره اش چسباند. خودش بود. نان. ديوانه وار آنرا بوسيد و بوييد. از بويش كاسته شده بود. باز هم نگراني به سراغش آمد. آنرا در آغوش گرفت. تنگ و فشرده، بروي قلبش. گرمي نانرا احساس نكرد. بر نگرانيش افزوده گرديد. دو باره آنرا به چهره اش چسباند. بوسيد و بوييد. سه باره، چهار باره، ده باره، بيست باره، و هر بار بيش از پيش بوي نان كم مي شد. اشك در ديدگان مرد حلقه زد. با نااميدي نانش را بالا برد تا به كمك نور نانوايي آنرا بررسي كند. سربازان تاريكي با تمام توان، بر نور نانوايي تاختند و اندك گرد و غبار لباسش را كه به روي نان نشسته بود؛ چندين برابر جلوه دادند. در اين هنگام چراغ نانوايي خاموش شد. چشمان مرد، ديگر چيزي را نمي ديد. جز تصويري گنگ كه اسير لشكر تاريكي شده بود. چشمانش را بست. در خيالش دو تصوير از يك نان مي ديد. خوش نداشت تصوير دوم را بپذيرد. چشم گشود. با ترس و لرزآن چيز گنگ را كه در دست داشت باز هم به چهره اش نزديك كرد. ديگر نه بويي به مشامش مي خورد و نه رنگي را مي ديد. گيج و سرگردان شد. بار بار نان را بوييد. ولي از آن چيزيكه مي خواست كمترين نشاني نيافت. نااميد نشد و نانش را رها نكرد. كم كم خستگي به سراغش آمد. تنش به خواب نياز داشت. دستانش از شدت فشار بروي نان، كرخت شده بودند. يك آن چشمانش بي اختيار بسته شدند و نان از دستش افتاد. افتادن نان نالة خفيفي در پي داشت. سربازان تاريكي نالة خفيف نان را با تمام توان بر گسترة سكوت شب افگندند و چون زجة جانسوزي به گوش مرد رساندند.
چرت مرد پاره شد. تكاني خورد و خالي بودن دستانش را احساس كرد. با ناباوري آنها را چون پيشترك، بالا آورد. دستانش خالي بودند. مرد شوكه شد. بانگراني نگاهي به گردوبرش انداخت. سربازان تاريكي با تمام توان وحشت را در وجود او تزريق كردند و روانش را به مسخره گرفتند. مرد در هم شكست. قلبش به درد آمد و نا خودآگاه ناليد: بردند.
بدنبال ناله اش كه اندوه ماتم بار مجنون و فرهاد را داشت؛ سرش خم شد. حنجره اش شروع به نواختن آهنگ غريبي كرد. آهنگ چون شرابي چهل ساله، به بزم شادي سربازان تاريكي رونق ديگري بخشيد. جامها در سرتاسر شهر دست به دست مي گشتند و پروخالي مي شدند. تمام مردم شهر از خواب پريده بودند و بزم شاد خواري سربازان تاريكي را تماشا مي كردند. جز حكيمان. هيچ حكيمي آهنگ مرد را نشنيد. اگر هم شنيد نشناخت و به دل آساييش نيامد. تو گويي حكيمان همه مرده بودند و مرد بر مرگ آنان اشك مي ريخت. او خود را كاملاً باخته بود. گهگاهي از خود يا هر كس ديگري مي پرسيد: نان من چي شد؟ و يا رو به تاريكي مي گفت: نان مرا پس بده سردار تاريكي.
روزي اگر شما، مرد پريشاني را ديديد كه با سطلي كهنه كوچة شما را در گرماي كشندة چاشتهاي تابستان آبپاشي مي كند. يا آشغالهاي تر را در چلة زمستان، پس از گرد آوري به آتش مي كشد؛ يا هم بر چپه اش، در چله زمستان برفهاي كوچه تان را آب مي زند و در گرماي چاشتهاي تابستان زباله ها را به آتش مي كشد؛ بي خيال باشيد. يا لااقل نترسيد. اگر از شما پرسيد: نان من چه شد؟ لطف كنيد و به او نان ندهيد. چون ممكن است نان شما با تصوير اول همخواني نداشته باشد و به هزاران تصوير پس از آن يكي ديگر بيفزايد. شما كه نمي خواهيد من بيشتر از اين گيج شوم؟ 15/8/1386 قلعه شاده

هیچ نظری موجود نیست: