۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

سرگردان

از تيمارستان مي برآيد. يكسره به گورستان مي رود. به همان جاي هميشگي، زير آن تك درخت بر سر همان گور. مي نشيند.
گوشي همراهش را از جيب مي كشد. مي خواهد اين تكه را براي تو بفرستد اما اين كار را نمي كند:"نه، ارزشش را ندارد."
غرق در انديشه: " ذهن من جولانگه توست. مرحمت فرموده اسب خويش را تيمار كن."
10/3/87
كابل- سركاريز

هیچ نظری موجود نیست: